آرام باش عزیز من آرام باش

آرام باش عزیز من ، آرام باش
حکایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب، برق و بوی نمک، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو می‌رویم ، چشم‌های مان را می‌بندیم ، همه جا تاریکی است
آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می آوریم
و تلالو آفتاب را می بینیم
زیر بوته ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری ، طالع می شود
دیدگاه ها (۱)

فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیستچون رود بگذر از همه سنگ ریزه ...

به دریا می زنم! شاید به سوی ساحلی دیگرمگر آسان نماید مشکلم ر...

عشق پیرامون توستنمی توانی آن را ببینی یا لمس کنیاما عشق در ه...

برام هیچ حسی شبیه تو نیستکنار تو درگیر آرامشمهمین از تمام جه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط