فیک (کاروان عشق) پارت اول
با یه حس لرز از خواب بیدار شدم.پنجره باز بود.وسط سرمای زمستون حتما اون بابای عوضیم پنجره رو باز کرده.همیشه ی خدا میخواد من اذیت بشم.از رو تخت مثل سنگم بلند شدم و رفتم صورتمو شستم.یه لباس گرم پوشیدم و پالتومو روش پوشیدم(اسلاید دوم).از اتاقمو اومدم بیرون و رفتم تو اتاق هایون.هنوز خواب بود.آروم آروم بیدارش کردم و لباساشو پوشوندم(اسلاید سوم).برای اینکه یه وقت اتفاقی بین مامان و بابام میوفته هایون اذیت میشه،هر روز هایون و با خودم میبرم کاروان.انگار هیچکس هنوز بیدار نشده.خب خوبه.برگشتم تو اتاقم و گوشی خیلی قدیمیمو برداشتم و تو کیفم گذاشتم.سوئیچ کاروان و هم برداشتم و با هایون رفتم دم دره خونه.داشتیم کفشامونو میپوشیدیم که همایون گفت:آبجی گشنمه.
گفتم:داداشی بزار بریم تو کاروان یچیزی درست میکنم بخوری.
گفت:باشه.
راه افتادیم سمت کاروان.تو راه هایون گفت:آبجی اون کفشا رو نگا توی اون مغازه آن.چقد خوشگله.ازین چراغ داراس
گفتم:آره عزیزم بزار ببینم میتونم با درآمد امروزمون بخرمش یا نه.
بعد از ۵ دقیقه رسیدیم به کاروان.در و باز کردم و همایون و فرستادم تو چون هوا سرد بود سرما نخوره.خودم هم رفتم تو و بخاری کاروان و روشن کردم.وسایل و مواد غذایی و آماده کردم و با هایون تو ماشین منتظر مشتری موندم.تو زمستونا معمولا مشتریان زیاد میشدن و امروز هم زودتر از انتظارم شروع شد.بعد از پنج دقیقه یه مشتری اومد و سفارش داد.منم زود حاضر کردم.تا ساعت ۳ پشته سر هم مشتری میومد.دیگه دستم خسته شده بود.پنجره کاروان بستم و نشستم تو کاروان.یه نفس عمیق کشیدم و آب خوردم.رانندگی هم بلد بودم چون گواهینامه داشتم.به هایون گفتم:داداشی ببخشید کارم زیاد بود نتونستم چیزی برات درست کنم.چی میخوری؟
گفت:هات چاکلت
گفتم:اما مگه تو گشنت نیس؟
گفت:چرا ولی غذا ها تموم میشه برا مشتریان نمیمونه.
لبخند زدم و گفتم:نه بابا تو مهم تر از تک تک اون مشتریایی.هر چیزی دلت میخواد بگو بدم.
گفت:خب...دوکبوکی
گفتم:باشه منتظر باش الان بهت میدم.
بلند شدم و براش یکم دوکبوکی تو بشقاب کشیدم و دادم بهش.
تا ساعت هشت و نیم کار کردم ولی باید تا ساعت ۹ خونه میبودم چون بابام با اون مستیش دعوام میکرد.داشتم دره کاروان رو میبستم که یه نفر به شیشه کوبید.انقد محکم کوبیده که هایون ترسید.پشتم قایمش کردم.یه نفر داد زد:درو باز کنید.
از ترسم درو باز کردم.یه مرد که معلوم بود مسته و جوون هم بود جلوم ظاهر شد.گفت:گم شید بیرون.
گفتم:آقا ببخشید کاری دارید؟
دستمو محکم گرفت و کشید بیرون که هایون ترسید.زود بلند شدم و همایون و از کاروان آوردم بیرون.مرده خواست دستمو بگیره و با خودش ببره.داشت منو رو زمین میکشید و منم تنها کاری که از دستم بر میومد تقلا کردن بود.زانو هام و آرنجم و همینطور کف دستم زخم شده بود که یهو
گفتم:داداشی بزار بریم تو کاروان یچیزی درست میکنم بخوری.
گفت:باشه.
راه افتادیم سمت کاروان.تو راه هایون گفت:آبجی اون کفشا رو نگا توی اون مغازه آن.چقد خوشگله.ازین چراغ داراس
گفتم:آره عزیزم بزار ببینم میتونم با درآمد امروزمون بخرمش یا نه.
بعد از ۵ دقیقه رسیدیم به کاروان.در و باز کردم و همایون و فرستادم تو چون هوا سرد بود سرما نخوره.خودم هم رفتم تو و بخاری کاروان و روشن کردم.وسایل و مواد غذایی و آماده کردم و با هایون تو ماشین منتظر مشتری موندم.تو زمستونا معمولا مشتریان زیاد میشدن و امروز هم زودتر از انتظارم شروع شد.بعد از پنج دقیقه یه مشتری اومد و سفارش داد.منم زود حاضر کردم.تا ساعت ۳ پشته سر هم مشتری میومد.دیگه دستم خسته شده بود.پنجره کاروان بستم و نشستم تو کاروان.یه نفس عمیق کشیدم و آب خوردم.رانندگی هم بلد بودم چون گواهینامه داشتم.به هایون گفتم:داداشی ببخشید کارم زیاد بود نتونستم چیزی برات درست کنم.چی میخوری؟
گفت:هات چاکلت
گفتم:اما مگه تو گشنت نیس؟
گفت:چرا ولی غذا ها تموم میشه برا مشتریان نمیمونه.
لبخند زدم و گفتم:نه بابا تو مهم تر از تک تک اون مشتریایی.هر چیزی دلت میخواد بگو بدم.
گفت:خب...دوکبوکی
گفتم:باشه منتظر باش الان بهت میدم.
بلند شدم و براش یکم دوکبوکی تو بشقاب کشیدم و دادم بهش.
تا ساعت هشت و نیم کار کردم ولی باید تا ساعت ۹ خونه میبودم چون بابام با اون مستیش دعوام میکرد.داشتم دره کاروان رو میبستم که یه نفر به شیشه کوبید.انقد محکم کوبیده که هایون ترسید.پشتم قایمش کردم.یه نفر داد زد:درو باز کنید.
از ترسم درو باز کردم.یه مرد که معلوم بود مسته و جوون هم بود جلوم ظاهر شد.گفت:گم شید بیرون.
گفتم:آقا ببخشید کاری دارید؟
دستمو محکم گرفت و کشید بیرون که هایون ترسید.زود بلند شدم و همایون و از کاروان آوردم بیرون.مرده خواست دستمو بگیره و با خودش ببره.داشت منو رو زمین میکشید و منم تنها کاری که از دستم بر میومد تقلا کردن بود.زانو هام و آرنجم و همینطور کف دستم زخم شده بود که یهو
۱۲.۸k
۳۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.