شرم همی آیدم ز حاصل خویش

اللّهُمَّ بِعِزَّتِكَ لي في كُلِّ الاَْحْوالِ رَؤُفاً،
خدايا!با من در همه احوال مهرورز

















ناگزیر از سفرم، بی سر و سامان چون باد
به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت
بال تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه مردم نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که یاران ببرندت از یاد

چشم بیهوده به آیینه شدن اندوخته‌ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد


#فاضل_نظری
دیدگاه ها (۱)

| اولين آتش را مرحوم نواب در دل ما روشن كرد.|_روایتی از دیدا...

ای صبح نیا دلت مگر می آیدمهمانِ علیست...فاطمه...یک امشب

این دنیا همان دنیایی است که خدا گفته آفریدمش فاطمه و اهل خان...

نمی گوید " دوســـــــتت دارم "...اما آفتاب نگاهش راه را روشن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط