چیزی به او گفتم خندید

چیزی به او گفتم، خندید
و بین خنده‌هایش گفت: «دیوونه!» و باز خندید،
می‌خواستم بگویم خب مگر می‌شود فرد عاقل، صدای خنده‌های تو را بشنود و از سر ذوق دیوانه نشود؟
ولی سکوت کردم؛ دیوانگی را ترجیح دادم به قطع کردن ریتم خنده‌های شیرینش، و من دیوانه شدم، دیوانه‌ی او.

#امیررضا_لطفی_پناه
دیدگاه ها (۱)

این که مرا به سوی تو می‌کشد عشق نیست.....شکوه توست.....و آنچ...

- میخواهم گوش باد را بگیرمکه اینهمه در موهایت نپیچدو با زندگ...

زن ها که عاشـق می شـوندموهایِ بلندشان راهر روز طورِ جدید تری...

دیدی وقتی کابوس میبینی بعدش چه حالی داری؟ قلبت تند میزنه، نف...

یک بار پرسیدی که چرا خود را دیوانه ی تو خطاب میکنم، آنگاه با...

پُـــــــآرتُـــــــ2. دلبےـرک شےـیرینےـ آسےـتےـآد🍭

سه پاتر(درخواستی) P3

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط