صبح را واژه چشمان توآموخت به من

صبح را واژهٔ چشمان توآموخت به من
مصلحت بود که شیدای نگاهت باشم
چه گناهی که تو را صبح ترین میدیدم
معصیت بود که رسوای نگاهت باشم
دیدگاه ها (۲)

کاش می شد خاک کوی بارگاهت می شدماولین قربانی روی چو ماهت می ...

عاشق که باشیفرقی نمی کند کجایی و به چه مشغولیآدم دربند عشق ک...

می‌شود چشم‌هایت مال من باشد؟و من سالها در برهوتی کنار چشمهای...

کسی می‌آید از آن دور دست‌هاکه شبیه هیچ کس نیستتا چشمان مرابه...

گرچه از جور تو تا صبح نخوابیدم، لیک.. 🌸مصلحت نیست نگویم به ش...

عاشقانه های شبنم

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط