پارت سوم
#پارت_سوم
پسر لبخندی زد و گفت_اسم من کانگ جی ووئه.
آنسو دست هانا را گرفت و به طرف خود کشید و بعد گفت_وقت قشنگمون داره تلف میشه.
هانا لبخندی زد و گفت_خب..جی وو من کارهای مهم تری دارم که انجام بدم،فقط میخوام بدونم کجا زندگی میکنی؟
جی وو گفت_توی یه روستای کوچیک نزدیک به اینجا ، شما کجا زندگی میکنین؟
هانا_خب...یه جای دور...خیلی دورتر از اینجا.
سپس به همراه آن سو از آنجا رفتند که جی وو گفت_حتی نتونستم اسمشو بپرسم.
پوزخندی زد و نگاهی به خورشید انداخت که به وسط آسمان رسیده بود_ای وای دیرم شد، و با سرعت از آنجا دور شد.
پادشاه،ملکه و برادر کوچک ترش در قصر نگران و ناراحت بودند.
پادشاه با عصبانیت گفت_اون دوتا دختر دیگه شورشو در اوردن،وقتی برگردن تا یک هفته حق خارج شدن از اتاقشون و ندارن.
ملکه با چهره آشفته گفت_اونا دیگه الان 20 سالشون شده و به سن ازدواج رسیدند وقتشه با یه شاهزاده از قبایل متعهد ازدواج کنن.
برادر کوچک امپراطور یک قدم جلو آمد و گفت_لطفا دخترم آنسو رو عفو کنید،میدونید که از بچگی بدون مادرش بزرگ شده و خب من خیلی خوب نتونستم تربیتش کنم.
مایل به پارت چهارم؟
پسر لبخندی زد و گفت_اسم من کانگ جی ووئه.
آنسو دست هانا را گرفت و به طرف خود کشید و بعد گفت_وقت قشنگمون داره تلف میشه.
هانا لبخندی زد و گفت_خب..جی وو من کارهای مهم تری دارم که انجام بدم،فقط میخوام بدونم کجا زندگی میکنی؟
جی وو گفت_توی یه روستای کوچیک نزدیک به اینجا ، شما کجا زندگی میکنین؟
هانا_خب...یه جای دور...خیلی دورتر از اینجا.
سپس به همراه آن سو از آنجا رفتند که جی وو گفت_حتی نتونستم اسمشو بپرسم.
پوزخندی زد و نگاهی به خورشید انداخت که به وسط آسمان رسیده بود_ای وای دیرم شد، و با سرعت از آنجا دور شد.
پادشاه،ملکه و برادر کوچک ترش در قصر نگران و ناراحت بودند.
پادشاه با عصبانیت گفت_اون دوتا دختر دیگه شورشو در اوردن،وقتی برگردن تا یک هفته حق خارج شدن از اتاقشون و ندارن.
ملکه با چهره آشفته گفت_اونا دیگه الان 20 سالشون شده و به سن ازدواج رسیدند وقتشه با یه شاهزاده از قبایل متعهد ازدواج کنن.
برادر کوچک امپراطور یک قدم جلو آمد و گفت_لطفا دخترم آنسو رو عفو کنید،میدونید که از بچگی بدون مادرش بزرگ شده و خب من خیلی خوب نتونستم تربیتش کنم.
مایل به پارت چهارم؟
۱.۳k
۰۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.