{رمان خلافکار جذاب من 😈❤️}
{رمان خلافکار جذاب من 😈❤️}
داشتم قهوه رو میخوردم و نگاه به تهرانی که زیر پامه رو میدیم
گوشیم زنگ خورد میلاد بود(یکی از بادیگارد ها)
بگو میلاد آقا دختره رو پیدا کردیم و داریم میاریمش
خوبه آفرین فقط خطی روز نیوفته اگه کاری کنید من میدونم و تو فهمیدی
بلع آقا
و قطع کردم
من ارسلان ییلماز بزرگترین رئیس بزرگ خلافکار ها عاشق یه دختره ۱۷ ساله شدم و وقتی من عاشقش شدم اون فقط ۱۵ سالش بود و بچه بود الانم بچه است ولی دیگه نمیتونم طاقت دوری از عشقم رو تحمل کنم
دختر کوچولوی من
#آیناز
تازه مدرسه تموم شده بود و داشتم راه خونه رو میرفتم که یه ماشین مشکی جلوم رو گرفت تعجب کردم وقتی از ماشین اومدن بیرون دیدم سه تا نرد هیکلی ازش بیرون آمدند
خانم آینازه
بله خودم هستم بفرمایید که یهو یه دستمال گذاشتن روی بینیم و تقلا کردم ولی فایده نداشت و سیاهی مطلق
وقتی پاشدم دیدم توی اتاق ناآشنا هستم خیلی ترسیده بودم و بلند شدم و رفتم سمت در که دیدم قفله با مشت زدم به در و گفت کسی نیست کمک آهایی
یهو در باز شد و رفتم کنار یه مرد حدود سی سال آمد داخل
با گریه گفتم
ا..آقا لطفا بذارید من برم من چیزی یا کسی رو ندارم لطفا
آقایی بغلم کردو موهامو بویید و گفت هیشش دختر کوچولوم من کاریت نداره
از این به بعد اینجا میمونی و همه کست منم
یهو داد زد خاتون که من شونه هام بالا پرید بعد از چند دقیقه یه خانم مسن که تپل و بامزه بود گفت بله آقا
خانم رو برای امشب آماده کن
باشه چشم
اون مرده میخواست بره که گفتم
ببخشید
برگشت و گفت جانم با منی
امم میشه دوتا سوال بپرسم
هرچه قدر عشقت میکشه سوال بپرس
باخجالت سرمو پایین انداختم و گفتم
چرا منو آوردید اینجا و چرا باید برای امشب آماده شم؟
گفت......
داشتم قهوه رو میخوردم و نگاه به تهرانی که زیر پامه رو میدیم
گوشیم زنگ خورد میلاد بود(یکی از بادیگارد ها)
بگو میلاد آقا دختره رو پیدا کردیم و داریم میاریمش
خوبه آفرین فقط خطی روز نیوفته اگه کاری کنید من میدونم و تو فهمیدی
بلع آقا
و قطع کردم
من ارسلان ییلماز بزرگترین رئیس بزرگ خلافکار ها عاشق یه دختره ۱۷ ساله شدم و وقتی من عاشقش شدم اون فقط ۱۵ سالش بود و بچه بود الانم بچه است ولی دیگه نمیتونم طاقت دوری از عشقم رو تحمل کنم
دختر کوچولوی من
#آیناز
تازه مدرسه تموم شده بود و داشتم راه خونه رو میرفتم که یه ماشین مشکی جلوم رو گرفت تعجب کردم وقتی از ماشین اومدن بیرون دیدم سه تا نرد هیکلی ازش بیرون آمدند
خانم آینازه
بله خودم هستم بفرمایید که یهو یه دستمال گذاشتن روی بینیم و تقلا کردم ولی فایده نداشت و سیاهی مطلق
وقتی پاشدم دیدم توی اتاق ناآشنا هستم خیلی ترسیده بودم و بلند شدم و رفتم سمت در که دیدم قفله با مشت زدم به در و گفت کسی نیست کمک آهایی
یهو در باز شد و رفتم کنار یه مرد حدود سی سال آمد داخل
با گریه گفتم
ا..آقا لطفا بذارید من برم من چیزی یا کسی رو ندارم لطفا
آقایی بغلم کردو موهامو بویید و گفت هیشش دختر کوچولوم من کاریت نداره
از این به بعد اینجا میمونی و همه کست منم
یهو داد زد خاتون که من شونه هام بالا پرید بعد از چند دقیقه یه خانم مسن که تپل و بامزه بود گفت بله آقا
خانم رو برای امشب آماده کن
باشه چشم
اون مرده میخواست بره که گفتم
ببخشید
برگشت و گفت جانم با منی
امم میشه دوتا سوال بپرسم
هرچه قدر عشقت میکشه سوال بپرس
باخجالت سرمو پایین انداختم و گفتم
چرا منو آوردید اینجا و چرا باید برای امشب آماده شم؟
گفت......
۳۲۱
۱۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.