🦋رمان پسر دایی من 🦋
🦋رمان پسر دایی من 🦋
《پارت5》
هی خوشگله اسمت چیه
توجه هی نکردم
زبونتو موش خورده گفت و خندید
گم میشی یا داد بزنم
جون خشن دوست دارم
آقا لطفا مزاحم نشید
تو بیا یه شب بامن باش خوش میگذره بهت
داد زدم گم میشی یا نه
بازومو گرفت و کشید هی من میگفتم ولم کن ولی اون مثل وحشیا از بازوم گرفته
وای این هامون کجاست
یا دستتو از بازوی خانم بر میداری یا مثل سگ بزنمت
برگشتم ببینم صدای کیه که دیدم هامونه
با عجز نالیدم
هامون
پسره تو کیشی
تو فکر کن صاحبشم
آقا پسر اول من پیداش کردم برو خدا روزیتو یه جای دیگه بده
وا مگه من وسیله ام
همینو گفتم
هامون گفتم دستتو بردار نمیفهمی
نمیفهمی رو با صدای بلند گفت که من شونه هام بالا پرید
هامون نه مثل اینکه حرف آدمیزاد حالیت نمیکشه و یه مشت زد به صورت پسر که دوستاشم آمدن اونا پنج نفر بودن و هامون یه نفر
حراست اومد و سعی میکرد جداشون کنه منم از شوک در اومدم رفتم پیش هامون و دستشو گرفتم و گفتم
هامونی لطفا بیا بریم من دارم میترسم
یه لحظه جوفتمون تعجب کردیم که من اسم هامون رو اینجوری صدا کردم
هامون جدا شد از اون پسرا و ساکشو برداشت و دست منو گرفت و به سمت ماشین حرکت کردیم
وقتی من نشستم هامون هم نشست و ساکش رو گذاشت صندلی عقب
گوشه لبش خون داشت می آمد از کیفم دستمال کاغذی در آوردم و لبشو پاک کردم
اونم خیره خیره نگام میکرد که یهو چشمم به چشم های دوختم آروم آروم آمد جلو و لبشو گذاشت رو لبم
آروم شروع کرد به بوسیدن
تعجب کردم و جشم ها بسته نگاه کردم
وقتی نفس کم آوردم بازوشو چنگ انداختم و ازم جدا شد الان باید من بهش سیلی میزدم چرا این کارو نکردم خجالت زده سرمو پایین انداختم
هامون: چه قشنگ گفتی هامونی
اممم چیزه یه لحظه ترسیدم و نفهمیدم گه جوری صدات کردم ببخشید
عیبی نداره بریم
بریم
توراه مه من حرف میزدم نه هامون
یهو دیدم یکی ذرت مکزیکی میفروشه منم خیلی دوست دارم و خجالت میکشیدم به هامون بگم پس گفتم
هامون
جانم
چه قشنگ میگفت جانم چند لحظه خیرش بودم که گفت
خوردیم بچه
ها
میگم چی میخواستی بگی
اممم میشه اینجا نگه داری
باتعجب گفت چرا؟
اممم من ذرت مکزیکی دوست دارم اونجام دارن میفروشن میخوام برم بخرم
یهو یه ترمز خیلی بد کرد
و گفت
🦋ادامه دارد 🦋
《پارت5》
هی خوشگله اسمت چیه
توجه هی نکردم
زبونتو موش خورده گفت و خندید
گم میشی یا داد بزنم
جون خشن دوست دارم
آقا لطفا مزاحم نشید
تو بیا یه شب بامن باش خوش میگذره بهت
داد زدم گم میشی یا نه
بازومو گرفت و کشید هی من میگفتم ولم کن ولی اون مثل وحشیا از بازوم گرفته
وای این هامون کجاست
یا دستتو از بازوی خانم بر میداری یا مثل سگ بزنمت
برگشتم ببینم صدای کیه که دیدم هامونه
با عجز نالیدم
هامون
پسره تو کیشی
تو فکر کن صاحبشم
آقا پسر اول من پیداش کردم برو خدا روزیتو یه جای دیگه بده
وا مگه من وسیله ام
همینو گفتم
هامون گفتم دستتو بردار نمیفهمی
نمیفهمی رو با صدای بلند گفت که من شونه هام بالا پرید
هامون نه مثل اینکه حرف آدمیزاد حالیت نمیکشه و یه مشت زد به صورت پسر که دوستاشم آمدن اونا پنج نفر بودن و هامون یه نفر
حراست اومد و سعی میکرد جداشون کنه منم از شوک در اومدم رفتم پیش هامون و دستشو گرفتم و گفتم
هامونی لطفا بیا بریم من دارم میترسم
یه لحظه جوفتمون تعجب کردیم که من اسم هامون رو اینجوری صدا کردم
هامون جدا شد از اون پسرا و ساکشو برداشت و دست منو گرفت و به سمت ماشین حرکت کردیم
وقتی من نشستم هامون هم نشست و ساکش رو گذاشت صندلی عقب
گوشه لبش خون داشت می آمد از کیفم دستمال کاغذی در آوردم و لبشو پاک کردم
اونم خیره خیره نگام میکرد که یهو چشمم به چشم های دوختم آروم آروم آمد جلو و لبشو گذاشت رو لبم
آروم شروع کرد به بوسیدن
تعجب کردم و جشم ها بسته نگاه کردم
وقتی نفس کم آوردم بازوشو چنگ انداختم و ازم جدا شد الان باید من بهش سیلی میزدم چرا این کارو نکردم خجالت زده سرمو پایین انداختم
هامون: چه قشنگ گفتی هامونی
اممم چیزه یه لحظه ترسیدم و نفهمیدم گه جوری صدات کردم ببخشید
عیبی نداره بریم
بریم
توراه مه من حرف میزدم نه هامون
یهو دیدم یکی ذرت مکزیکی میفروشه منم خیلی دوست دارم و خجالت میکشیدم به هامون بگم پس گفتم
هامون
جانم
چه قشنگ میگفت جانم چند لحظه خیرش بودم که گفت
خوردیم بچه
ها
میگم چی میخواستی بگی
اممم میشه اینجا نگه داری
باتعجب گفت چرا؟
اممم من ذرت مکزیکی دوست دارم اونجام دارن میفروشن میخوام برم بخرم
یهو یه ترمز خیلی بد کرد
و گفت
🦋ادامه دارد 🦋
۱.۷k
۱۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.