عشق یا نفرت (پارت۱۲)
_بچه ها من وقتی شرایط میگم خودمو زجر میدم و شما رو.. پس هروقت حوصلم بکشه میام پارت میدم_
آنیسا : خب. الان کی میان ؟
بکی : فکر کنم روز قیامت میان
*ساید آنیا
آسا : دامیان ساما همه کارا رو انجام میده؟ شما واقعا اگه برنده بشید هیچ کدومتون جز دامیان ساما حق استلا گرفتن ندارید!
دامیان : تو یکی خفه! اونا خیلی هم زحمت کشیدن ، عکس برداری و جمع اوری اطلاعات کار اونا بود من فقط دارم گزارش رو مینویسم
با این حرف دامیان، آسا حسابی عصبی شد و مجبور شد دهنشو ببنده
آنیا : راستی جکی[برادر آسا ] کجاست؟
دامیان : (کککککک اون پسره بیشور)
آنیا : ( پسر دوم هم حسوده)
آسا : چرا میپرسی؟.
آنیا : همینطوری.. ی چند روزیه ازش هیچ خبری نیست
با هر کلمه ای که آنیا میگفت دامیان بیشتر حرص میخورد ، آنیا هم که اینو فهمید و همینطور فهمید که آسا چه نقشه ای تو سرش داره ...
آنیا : پسر دوم
دامیان : چی میخوای؟
*بوسیدن گونه دامیان
دامیان : رب گوجهفرنگی + آلبالو
آسا : خب بچه ها من فکر کنم باید برم (عملیات نزدیک شدن به دامیان موفق آمیز نبود..ایششش اون دختره!...)
دامیان : چرا..اونکارو کردی؟
آنیا : برای..
*ساید آنیسا و بکی
بکی : م-مـ-ماه گرفتـ-ـتگی!
آنیسا :اونا اونجان! جنگ هم اکنون آغاز میشه!
بکی : یا خدااااا اون دیگه کیهههه!!! ما چطوری قراره پیروز شییییم؟
آنیسا : باید بگم با قدرتای ماورایی من
بکی : ها؟ مگه قدرتی جز ذهن خوانی داری؟ تازشم من که نمیتونم کاری کنم
آنیسا : بکی دستمو بگیر
*گرفتن دست
حالا بکی.. من بهت بخشی از قدرتام رو برا جنگ بهت میدم
*خلاصه شروع جنگ دیگههه
^و اینکه _ دشتمشونه^
_ (سرش! هدف خوبیه)
آنیسا سریع جا خالی داد
_ (دست این دختره رو بزنم اونوقت نمیتونه بزنتم )
بکی هم جا خالی داد
_: (بدون هدف میزنم ! )
همینطوری شروع کرد به زدن بدون فکر کردن توی اون تاریکی خورشید گرفتگی و آنیسا و بکی براشون نبرد هی سخت تر میشد
*بعد دو دقیقه
بکی : کجا رفت؟
آنیسا : من نمیدونم.. هیچی نمیبینم (نمیتونم ذهنشو بخونم! هیچی نمیگه یا خیلی دور شده )
بکی : آنیسا! سایه پشت سرت !
*ساید آنیا و دامیان
آنیا : برای اینکه... همینطوری.. (نمیتونم بهش بگم که ذهن آسا رو خوندم و فقط برای این بود که حرصشو دربیارم و میدونم تو ازش خوشت نمیاد،)
*بعد از نیم ساعت
دامیان : نیم ساعت دیگه باید گزارشامونو تحویل بدیم.. آنیسا و بکی کجا موندن؟!
آنیا : د-دامیان ؟
دامیان : (ها اسممو صدا کرد!) بله؟؟
همه جا تاریکه و من هیچی نمیبینم.. ولی ا-اون سایه؟؟ اون.. چیه؟؟
دامیان : وای نه.. دوباره؟
*ساید بکی و آنیسا
آنیسا سریع برگشت و جا خالی داد و خنجر دشمنشون محکم کوبیده شد زمین
آنیسا : زمین.. غار.. ترک برداشت!
غار انگار داشت میشکست و هر لحظه احتمال باخت برای آنیسا و بکی وجود داشت!
آنیسا : خب. الان کی میان ؟
بکی : فکر کنم روز قیامت میان
*ساید آنیا
آسا : دامیان ساما همه کارا رو انجام میده؟ شما واقعا اگه برنده بشید هیچ کدومتون جز دامیان ساما حق استلا گرفتن ندارید!
دامیان : تو یکی خفه! اونا خیلی هم زحمت کشیدن ، عکس برداری و جمع اوری اطلاعات کار اونا بود من فقط دارم گزارش رو مینویسم
با این حرف دامیان، آسا حسابی عصبی شد و مجبور شد دهنشو ببنده
آنیا : راستی جکی[برادر آسا ] کجاست؟
دامیان : (کککککک اون پسره بیشور)
آنیا : ( پسر دوم هم حسوده)
آسا : چرا میپرسی؟.
آنیا : همینطوری.. ی چند روزیه ازش هیچ خبری نیست
با هر کلمه ای که آنیا میگفت دامیان بیشتر حرص میخورد ، آنیا هم که اینو فهمید و همینطور فهمید که آسا چه نقشه ای تو سرش داره ...
آنیا : پسر دوم
دامیان : چی میخوای؟
*بوسیدن گونه دامیان
دامیان : رب گوجهفرنگی + آلبالو
آسا : خب بچه ها من فکر کنم باید برم (عملیات نزدیک شدن به دامیان موفق آمیز نبود..ایششش اون دختره!...)
دامیان : چرا..اونکارو کردی؟
آنیا : برای..
*ساید آنیسا و بکی
بکی : م-مـ-ماه گرفتـ-ـتگی!
آنیسا :اونا اونجان! جنگ هم اکنون آغاز میشه!
بکی : یا خدااااا اون دیگه کیهههه!!! ما چطوری قراره پیروز شییییم؟
آنیسا : باید بگم با قدرتای ماورایی من
بکی : ها؟ مگه قدرتی جز ذهن خوانی داری؟ تازشم من که نمیتونم کاری کنم
آنیسا : بکی دستمو بگیر
*گرفتن دست
حالا بکی.. من بهت بخشی از قدرتام رو برا جنگ بهت میدم
*خلاصه شروع جنگ دیگههه
^و اینکه _ دشتمشونه^
_ (سرش! هدف خوبیه)
آنیسا سریع جا خالی داد
_ (دست این دختره رو بزنم اونوقت نمیتونه بزنتم )
بکی هم جا خالی داد
_: (بدون هدف میزنم ! )
همینطوری شروع کرد به زدن بدون فکر کردن توی اون تاریکی خورشید گرفتگی و آنیسا و بکی براشون نبرد هی سخت تر میشد
*بعد دو دقیقه
بکی : کجا رفت؟
آنیسا : من نمیدونم.. هیچی نمیبینم (نمیتونم ذهنشو بخونم! هیچی نمیگه یا خیلی دور شده )
بکی : آنیسا! سایه پشت سرت !
*ساید آنیا و دامیان
آنیا : برای اینکه... همینطوری.. (نمیتونم بهش بگم که ذهن آسا رو خوندم و فقط برای این بود که حرصشو دربیارم و میدونم تو ازش خوشت نمیاد،)
*بعد از نیم ساعت
دامیان : نیم ساعت دیگه باید گزارشامونو تحویل بدیم.. آنیسا و بکی کجا موندن؟!
آنیا : د-دامیان ؟
دامیان : (ها اسممو صدا کرد!) بله؟؟
همه جا تاریکه و من هیچی نمیبینم.. ولی ا-اون سایه؟؟ اون.. چیه؟؟
دامیان : وای نه.. دوباره؟
*ساید بکی و آنیسا
آنیسا سریع برگشت و جا خالی داد و خنجر دشمنشون محکم کوبیده شد زمین
آنیسا : زمین.. غار.. ترک برداشت!
غار انگار داشت میشکست و هر لحظه احتمال باخت برای آنیسا و بکی وجود داشت!
۳.۳k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.