عشق یا نفرت (پارت ۱۱ ) برای پارت بعد ۴ لایک
که یهو باند از لایه شاخه پرید رو آنیا
باند : بوف بوف ! (دامیان بد! آنیا رو ازم دزدید)
آنیا : باند حسود!
آنیسا : باند نمیدونستم انقدر حسودی
بکی: مگه چیزی شده؟
آنیا : ولش کن بکی ،...
دامیان : عکس برداری و جمع اوری اطلاعات تموم نشد؟
آنیسا : دیگه آخراشه
*بعد نیم ساعت
بکی : هنوز یک ساعت وقت داریم، دامیان خوب بنویسیش ها
دامیان : باششش
آنیا : آنیا پیش پسر دوم میمونه شما برید
دامیان : عهه تو چرا میخوای بمونی احمق؟ تو با من چیکار داری!؟
آنیا : پسر دوم بد
آنیسا : شما بمونید دعواهاتونو بکنید ما میریم ی جایی
دامیان : کجا میرید یکم دیگه خورشیدگرفتگی میشه ها!
آنیسا : نگران نباش،زود برمیگردیم
دامیان : کی گفته من نگران شما ها ام؟
بکی : حداقل که نگران آنیا هستی؟
دامیان : اصلا نمیزارم آنیا بیاد باهاتون!
بکی : تا دو دقیقه پیش که داشتی سرش داد میزدی که اونم با ما بیاد
دامیان : حالا هرچی نظرم عوض شده
آنیا : پس من اینجا میمونم
دامیان آنیا رو بغل کرد بعدش گفت : اره، مطمئنم ی چیزیت میشه باهاشون بری.
بعد دامیان تازه اومد به خودش و گوجه شد بعد سریع از آنیا جدا شد 😂
آنیسا : شما ها خوش و بش تون رو بکنید بای بای
دامیان شروع کرد به نوشتن گزارش...
*بعد یک ربع
آنیا : پسر دوم
دامیان : هوم؟
آنیا : میدونستی بهترین گروه تو این گزارش استلا میگیره ؟
دامیان : از کجا میدونی؟
آنیا : ( نمیتونم بهش بگم ذهن سنسی رو خوندم) من دیدم سنسی داره با یکی دیگه از معلما حرف میزنه و لبخونی کردم
دامیان : که اینطور
*از اون طرف آنیسا و بکی
بکی : وای... خدا.. چقدر اینجا سر بالایی و تپه و شیب هست
آنیسا : اون غار که اونجاست رو میبینی؟ اونجا ی جور الماس هست، بهم تو خواب ماموریت داده شد که ساعت ۵ موقع آفتاب گرفتگی اونجا باشم ، ظاهرا یکی قراره اون الماس رو بدزده و اگه این کارو بکنه جنگل رو نابود می کنه!
بکی : چه داستان عجیب و غریبی
آنیسا : حالا هرچی
بکی داشت راه میومد که یکدفعه زیر پاهاش خالی شد.
آنیسا : دستتو گرفتم!
بعد بکی رو کشید بالا
بکی : ممنون
*پیش دامیان و آنیا
آنیا : کیه اونور چادر؟ بکی و آنیسا اومدید؟
بعد رفت و زیپ چادر رو باز کرد و دید که آسا اونجاس
آنیا : آسا! تویی!
آسا : اره خوب خودمم گزارش در چه حاله؟
آنیا به دامیان نگاه کرد و گفت : خوب پیش میره
آسا : میتونم بیام تو؟ همگروهی هام منو تنها گذاشتن رفتن دنبال اطلاعات بیشتر، {دروغ} منم وظیفمو انجام دادم
آنیا : باشه بیا داخل
آسا اومد داخل چادرشون و دید که دامیان داره گزارش رو مینویسه
آسا : پس بقیه کجان؟ دامیان داره همه کارا رو میکنه؟
*ساید بکی و آنیسا
بکی : بلاخره رسیدیم
آنیسا : نگا کن! اون الماسه، اونجاست
_آفتاب گرفتگی شد
بکی و آنیسا باید برای ی نبرد سنگین اماده میشدن
باند : بوف بوف ! (دامیان بد! آنیا رو ازم دزدید)
آنیا : باند حسود!
آنیسا : باند نمیدونستم انقدر حسودی
بکی: مگه چیزی شده؟
آنیا : ولش کن بکی ،...
دامیان : عکس برداری و جمع اوری اطلاعات تموم نشد؟
آنیسا : دیگه آخراشه
*بعد نیم ساعت
بکی : هنوز یک ساعت وقت داریم، دامیان خوب بنویسیش ها
دامیان : باششش
آنیا : آنیا پیش پسر دوم میمونه شما برید
دامیان : عهه تو چرا میخوای بمونی احمق؟ تو با من چیکار داری!؟
آنیا : پسر دوم بد
آنیسا : شما بمونید دعواهاتونو بکنید ما میریم ی جایی
دامیان : کجا میرید یکم دیگه خورشیدگرفتگی میشه ها!
آنیسا : نگران نباش،زود برمیگردیم
دامیان : کی گفته من نگران شما ها ام؟
بکی : حداقل که نگران آنیا هستی؟
دامیان : اصلا نمیزارم آنیا بیاد باهاتون!
بکی : تا دو دقیقه پیش که داشتی سرش داد میزدی که اونم با ما بیاد
دامیان : حالا هرچی نظرم عوض شده
آنیا : پس من اینجا میمونم
دامیان آنیا رو بغل کرد بعدش گفت : اره، مطمئنم ی چیزیت میشه باهاشون بری.
بعد دامیان تازه اومد به خودش و گوجه شد بعد سریع از آنیا جدا شد 😂
آنیسا : شما ها خوش و بش تون رو بکنید بای بای
دامیان شروع کرد به نوشتن گزارش...
*بعد یک ربع
آنیا : پسر دوم
دامیان : هوم؟
آنیا : میدونستی بهترین گروه تو این گزارش استلا میگیره ؟
دامیان : از کجا میدونی؟
آنیا : ( نمیتونم بهش بگم ذهن سنسی رو خوندم) من دیدم سنسی داره با یکی دیگه از معلما حرف میزنه و لبخونی کردم
دامیان : که اینطور
*از اون طرف آنیسا و بکی
بکی : وای... خدا.. چقدر اینجا سر بالایی و تپه و شیب هست
آنیسا : اون غار که اونجاست رو میبینی؟ اونجا ی جور الماس هست، بهم تو خواب ماموریت داده شد که ساعت ۵ موقع آفتاب گرفتگی اونجا باشم ، ظاهرا یکی قراره اون الماس رو بدزده و اگه این کارو بکنه جنگل رو نابود می کنه!
بکی : چه داستان عجیب و غریبی
آنیسا : حالا هرچی
بکی داشت راه میومد که یکدفعه زیر پاهاش خالی شد.
آنیسا : دستتو گرفتم!
بعد بکی رو کشید بالا
بکی : ممنون
*پیش دامیان و آنیا
آنیا : کیه اونور چادر؟ بکی و آنیسا اومدید؟
بعد رفت و زیپ چادر رو باز کرد و دید که آسا اونجاس
آنیا : آسا! تویی!
آسا : اره خوب خودمم گزارش در چه حاله؟
آنیا به دامیان نگاه کرد و گفت : خوب پیش میره
آسا : میتونم بیام تو؟ همگروهی هام منو تنها گذاشتن رفتن دنبال اطلاعات بیشتر، {دروغ} منم وظیفمو انجام دادم
آنیا : باشه بیا داخل
آسا اومد داخل چادرشون و دید که دامیان داره گزارش رو مینویسه
آسا : پس بقیه کجان؟ دامیان داره همه کارا رو میکنه؟
*ساید بکی و آنیسا
بکی : بلاخره رسیدیم
آنیسا : نگا کن! اون الماسه، اونجاست
_آفتاب گرفتگی شد
بکی و آنیسا باید برای ی نبرد سنگین اماده میشدن
۳.۸k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.