تک پارتی جونگ کوک
تک پارتی جونگ کوک
وقتی به بچتون حسودی میکنه
از زبان ا/ت:
من ا/ت هستم و با جونگ کوک ازدواج کردم و یک بچه ی ۵ ساله داریم
صبح از خواب بیدار شدم میخواستم بلند بشم دیدم دو دست قوی و محکم دورم حلقه شدن فهمیدم جونگ کوکه به سمتش برگشتم دیدم بیداره
جونگ کوک: بیدار شدی بیبی
ا/ت: آره عزیزم
چشماشو بست و گفت
جونگ کوک: میشه همیشه بهم بگی عزیزم
ا/ت: من که همیشه بهت میگم عزیزم
چشماشو باز کرد و با حالت جدی ای نگام کرد و گفت
جونگ کوک: نخیر، از وقتی یونا به دنیا اومده(یونا دخرشونه) همش به اون میگی عزیزم همش به اون توجه میکنی
ا/ت: جونگ کوک باید درک کنی، یونا مگه چقدر سن داره فقط ۵ سالشه اون نیاز به توجه داره هم از طریق مادر هم از طریق پدر
جونگ کوک خواست حرفی بزنه که یهو در با شدت باز شد و قامت کوچیک یونا جلوی در نمایان شد(یونا در نمیزنه میاد با لگد😂)
یونا: سلام مامان سلام بابا
جونگ کوک: سلام دخترم
ا/ت: سلام عزیزم
اومد بین من و جونگ کوک و با عصبانیت به جونگ کوک نگاه کرد
یونا: چرا مامانی منو بغل کردی؟
جونگ کوک: هی بچه، قبل اینکه مامان تو بشه زن من بوده
واسه اینکه بحثشون ادامه پیدا نکنه گفتم
ا/ت: پاشید بریم صبحانه بخوریم نی نی کوچولو ها
باهم رفتیم از اتاق بیرون و نشستیم سر میز و شروع کردیم به صبحانه خوردن یهو یونا گفت
یونا: مامانی چرا دیگه بهم می می نمیدی؟(استغفرالله😶📿)
یهو جونگ کوک اخماش رفت توی هم منم نمیخواستم دعواشون بشه
ا/ت: آخه دخترم تو دیگه بزرگ شدی
یونا: اما می می های تو خیلی خوشمزست
جونگ کوک همینطوری داشت عصبانی تر میشد منم میترسیدم یک چیزی بگه
ا/ت: ببین دخترم، بچه ها فقط تا ۲ سالگی میتونن شیر مادرشون رو بخورن اما تو الان خیلی بزرگ شدی و ۵ سالته پس دیگه حرفشو نزن باشه دخترم؟
یونا: باشه😔
صبحانمون تموم شد و یونا با بادیگارد ها رفت مهد کودک دیدم جونگ کوک روی مبل نشسته دلم خیلی بغلشو میخواست به خاطر یونا فقط میتونستیم موقع خواب همو بغل کنیم که همونم زیاد نمیشد رفتم نشستم پیش جونگ کوک سرمو گذاشتم روی سینه اش اما دیدم واکنشی نشون نمیده پس دستامو دورش حلقه کردم اما بازم کاری نکرد تصمیم گرفتم یکم سر به سرش بزارم پس سرمو بردم توی گردنش و مک میزدم
جونگ کوک: نکن ا/ت، اذیتم نکن
فهمیدم ناراحته پس ازش پرسیدم
ا/ت: جونگ کوک از چیزی ناراحتی؟
جونگ کوک: نه*سرد*
ا/ت: پس چرا اینقدر باهام سردی؟
جوابی نداد منم نشستم روی پاهاش و سرم رو گذاشتم روی سینه اش ولی مثل قبل موهامو نوازش نمیکرد
ا/ت: جونگ کوک، من میدونم یک چیزی شده بهم بگو خواهش میکنم
جونگ کوک: صبر کن یونا از مهد کودک بیاد برو اونو بغل کن توی این خونه جونگ کوکی وجود نداره
ا/ت: جونگ کوک آخه این چه حرفیه چرا اینطوری رفتار میکنی؟
یهو عصبانی شد و برگشت طرفم و گفت
جونگ کوک: چرا اینطوری رفتار میکنم؟ ا/ت از وقتی یونا به دنیا اومده ما یک سک*س درست حسابی نداشتیم، یک بوسه ی درست حسابی نداشتیم اصلا من وقت نمیکنم تورو ببینم چرا؟ چون ۲۴ ساعته درحال رسیدگی به یونا هستی همش بغلش میکنی و بوسش میکنی همه کار های اونم تو میکنی میبریش حموم ۲ ساعت میبریش پارک غذاش رو تو میدی لباس هاشم تو عوض میکنی آخر شبا هم پیش اون میخوابی حتی به خاطر یونا گفتی کم تر بغلت کنم و نزدیکت بشم اینطوری پیش بره فکر کنم کلا دیگه منو فراموش میکنی*داد*
ا/ت: نه جونگ کوک اینطوری نیست، ببین یونا واسه ی اینکه با واقعیت رو به رو بشه و من دیگه کاراش رو به عهده ی خودش بسپارم خیلی کوچیکه تو الان ببین نامجون که ازدواج کرده با اینکه بچش ۱۰ سالشه اما زنش کاراش رو انجام میده
جونگ کوک: ا/ت جان منم میدونم باید به یونا توجه کنیم نباید کمبود توجه مامان و باباش رو داشته باشه اما توجه به این معنی نیست که ۲۴ ساعته درگیر کاراش باشی و به من بی محلی بکنی
ا/ت: جونگ کوک من به تو بی محلی نمیکنم باور کن
جونگ کوک: اینکه اونو به من ترجیح بدی و بهم بگی منو بوس و بغل نکن بی محلی نیست؟
ا/ت: جونگ کوک عزیزم من نگفتم کلا منو بوس و بغل نکن گفتم فقط جلوی یونا منو بوس و بغل نکن یادته برای اینکه چطوری با یونا رفتار کنیم مشاور گرفته بودیم؟
جونگ کوک: آره
ا/ت: خب مشاور گفته بود بچه ها توی این سن خیلی نسبت به ماماناشون حساس میشن پس به باباش بگو جلوی یونا تورو بغل یا بوس نکنه که توی روحیه اش تاثیر بذاره
همینطوری داشتم حرف میزدم که یهو جونگ کوک لباشو گذاشت رو لبام منم تعجب کردم اما بعدش همکاری کردم بعد چند دقیقه که نفس کم آوردیم ازم جدا شد و گفت
جونگ کوک: ببخشید سرت داد زدم قربونت برم، نمیتونم فکر اینکه از دستت بدم رو تحمل کنم عسلم ببخشید
ا/ت: این حرفو نزن جونگ کوک دوستت دارم
جونگ کوک: من بیشتر ماه من
پایان❤️🎀
وقتی به بچتون حسودی میکنه
از زبان ا/ت:
من ا/ت هستم و با جونگ کوک ازدواج کردم و یک بچه ی ۵ ساله داریم
صبح از خواب بیدار شدم میخواستم بلند بشم دیدم دو دست قوی و محکم دورم حلقه شدن فهمیدم جونگ کوکه به سمتش برگشتم دیدم بیداره
جونگ کوک: بیدار شدی بیبی
ا/ت: آره عزیزم
چشماشو بست و گفت
جونگ کوک: میشه همیشه بهم بگی عزیزم
ا/ت: من که همیشه بهت میگم عزیزم
چشماشو باز کرد و با حالت جدی ای نگام کرد و گفت
جونگ کوک: نخیر، از وقتی یونا به دنیا اومده(یونا دخرشونه) همش به اون میگی عزیزم همش به اون توجه میکنی
ا/ت: جونگ کوک باید درک کنی، یونا مگه چقدر سن داره فقط ۵ سالشه اون نیاز به توجه داره هم از طریق مادر هم از طریق پدر
جونگ کوک خواست حرفی بزنه که یهو در با شدت باز شد و قامت کوچیک یونا جلوی در نمایان شد(یونا در نمیزنه میاد با لگد😂)
یونا: سلام مامان سلام بابا
جونگ کوک: سلام دخترم
ا/ت: سلام عزیزم
اومد بین من و جونگ کوک و با عصبانیت به جونگ کوک نگاه کرد
یونا: چرا مامانی منو بغل کردی؟
جونگ کوک: هی بچه، قبل اینکه مامان تو بشه زن من بوده
واسه اینکه بحثشون ادامه پیدا نکنه گفتم
ا/ت: پاشید بریم صبحانه بخوریم نی نی کوچولو ها
باهم رفتیم از اتاق بیرون و نشستیم سر میز و شروع کردیم به صبحانه خوردن یهو یونا گفت
یونا: مامانی چرا دیگه بهم می می نمیدی؟(استغفرالله😶📿)
یهو جونگ کوک اخماش رفت توی هم منم نمیخواستم دعواشون بشه
ا/ت: آخه دخترم تو دیگه بزرگ شدی
یونا: اما می می های تو خیلی خوشمزست
جونگ کوک همینطوری داشت عصبانی تر میشد منم میترسیدم یک چیزی بگه
ا/ت: ببین دخترم، بچه ها فقط تا ۲ سالگی میتونن شیر مادرشون رو بخورن اما تو الان خیلی بزرگ شدی و ۵ سالته پس دیگه حرفشو نزن باشه دخترم؟
یونا: باشه😔
صبحانمون تموم شد و یونا با بادیگارد ها رفت مهد کودک دیدم جونگ کوک روی مبل نشسته دلم خیلی بغلشو میخواست به خاطر یونا فقط میتونستیم موقع خواب همو بغل کنیم که همونم زیاد نمیشد رفتم نشستم پیش جونگ کوک سرمو گذاشتم روی سینه اش اما دیدم واکنشی نشون نمیده پس دستامو دورش حلقه کردم اما بازم کاری نکرد تصمیم گرفتم یکم سر به سرش بزارم پس سرمو بردم توی گردنش و مک میزدم
جونگ کوک: نکن ا/ت، اذیتم نکن
فهمیدم ناراحته پس ازش پرسیدم
ا/ت: جونگ کوک از چیزی ناراحتی؟
جونگ کوک: نه*سرد*
ا/ت: پس چرا اینقدر باهام سردی؟
جوابی نداد منم نشستم روی پاهاش و سرم رو گذاشتم روی سینه اش ولی مثل قبل موهامو نوازش نمیکرد
ا/ت: جونگ کوک، من میدونم یک چیزی شده بهم بگو خواهش میکنم
جونگ کوک: صبر کن یونا از مهد کودک بیاد برو اونو بغل کن توی این خونه جونگ کوکی وجود نداره
ا/ت: جونگ کوک آخه این چه حرفیه چرا اینطوری رفتار میکنی؟
یهو عصبانی شد و برگشت طرفم و گفت
جونگ کوک: چرا اینطوری رفتار میکنم؟ ا/ت از وقتی یونا به دنیا اومده ما یک سک*س درست حسابی نداشتیم، یک بوسه ی درست حسابی نداشتیم اصلا من وقت نمیکنم تورو ببینم چرا؟ چون ۲۴ ساعته درحال رسیدگی به یونا هستی همش بغلش میکنی و بوسش میکنی همه کار های اونم تو میکنی میبریش حموم ۲ ساعت میبریش پارک غذاش رو تو میدی لباس هاشم تو عوض میکنی آخر شبا هم پیش اون میخوابی حتی به خاطر یونا گفتی کم تر بغلت کنم و نزدیکت بشم اینطوری پیش بره فکر کنم کلا دیگه منو فراموش میکنی*داد*
ا/ت: نه جونگ کوک اینطوری نیست، ببین یونا واسه ی اینکه با واقعیت رو به رو بشه و من دیگه کاراش رو به عهده ی خودش بسپارم خیلی کوچیکه تو الان ببین نامجون که ازدواج کرده با اینکه بچش ۱۰ سالشه اما زنش کاراش رو انجام میده
جونگ کوک: ا/ت جان منم میدونم باید به یونا توجه کنیم نباید کمبود توجه مامان و باباش رو داشته باشه اما توجه به این معنی نیست که ۲۴ ساعته درگیر کاراش باشی و به من بی محلی بکنی
ا/ت: جونگ کوک من به تو بی محلی نمیکنم باور کن
جونگ کوک: اینکه اونو به من ترجیح بدی و بهم بگی منو بوس و بغل نکن بی محلی نیست؟
ا/ت: جونگ کوک عزیزم من نگفتم کلا منو بوس و بغل نکن گفتم فقط جلوی یونا منو بوس و بغل نکن یادته برای اینکه چطوری با یونا رفتار کنیم مشاور گرفته بودیم؟
جونگ کوک: آره
ا/ت: خب مشاور گفته بود بچه ها توی این سن خیلی نسبت به ماماناشون حساس میشن پس به باباش بگو جلوی یونا تورو بغل یا بوس نکنه که توی روحیه اش تاثیر بذاره
همینطوری داشتم حرف میزدم که یهو جونگ کوک لباشو گذاشت رو لبام منم تعجب کردم اما بعدش همکاری کردم بعد چند دقیقه که نفس کم آوردیم ازم جدا شد و گفت
جونگ کوک: ببخشید سرت داد زدم قربونت برم، نمیتونم فکر اینکه از دستت بدم رو تحمل کنم عسلم ببخشید
ا/ت: این حرفو نزن جونگ کوک دوستت دارم
جونگ کوک: من بیشتر ماه من
پایان❤️🎀
- ۱۵.۳k
- ۲۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط