[پارت 8]
[پارت 8]
°من دختر پادشاه اینجا هستم اسمم زینب عه
~این که خیلی خوبه چی از این بهتر که شاهزاده باشی!
°همه همین فکر و میکنن ولی وقتی شاهزاده ای باید رفتارت درست باشه زندگیت دست خودت نیست و...
زینب سکوت کرد و توی فکر فرو رفت
~ناراحت نباش درسته نمی تونم کمکت کنم ولی می خوای من باهات بیام به قصر؟
زینب از خوشحالی فریاد زد:
°واقعا باهام میای؟!
~آروم باش معلومه میام
و با خنده به راه افتادن و کلی خندیدن تا اینه به قصر رسیدن یک محافظ به سمتشون اومد و گفت:شاهدخت شما اینجایید پدرتون خیلی وقته منتظرتونه
°باشه اومدم
نگهبان جلوی زهرا رو گرفت و گفت:شما نمی توانید وارد بشید!
°اون دوست منه معلومه میاد
نگهبان:ولی...
°ولی و اما نداره!
و زهرا به دنبالش به راه افتاد...
پایان👾
°من دختر پادشاه اینجا هستم اسمم زینب عه
~این که خیلی خوبه چی از این بهتر که شاهزاده باشی!
°همه همین فکر و میکنن ولی وقتی شاهزاده ای باید رفتارت درست باشه زندگیت دست خودت نیست و...
زینب سکوت کرد و توی فکر فرو رفت
~ناراحت نباش درسته نمی تونم کمکت کنم ولی می خوای من باهات بیام به قصر؟
زینب از خوشحالی فریاد زد:
°واقعا باهام میای؟!
~آروم باش معلومه میام
و با خنده به راه افتادن و کلی خندیدن تا اینه به قصر رسیدن یک محافظ به سمتشون اومد و گفت:شاهدخت شما اینجایید پدرتون خیلی وقته منتظرتونه
°باشه اومدم
نگهبان جلوی زهرا رو گرفت و گفت:شما نمی توانید وارد بشید!
°اون دوست منه معلومه میاد
نگهبان:ولی...
°ولی و اما نداره!
و زهرا به دنبالش به راه افتاد...
پایان👾
۲.۳k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.