در اعماق قلبم به هنگام شنفتن امواج دریا و سکوت تاریک
در اعماق قلبم به هنگام شِنُفتنِ امواجِ دریا و سکوتِ تاریکیِ شب ، در میانِ نمِ شنهایِ بیزبان ؛ ناشنوایی مرا زِ نجوای آسمان پُرسو جو کرد ، نابینایی از انتهایِ دریا..
و آنجا بود که فهمیدم من ، کور ترینِ کَر ها هستم ، همان کورِ کَری که زبانش را بریده لال شدهاست..
چه میگفتم؟ نه توانِ بیانِ رنگ ها را داشتم و نه بیانِ هیچ صدایی.. چه میکردم؟
زبان باز میکردمو میگفتم ؛
به مانند آغوشِ لیلی که دل دادهء فَرهاد است و نه مَجنون ، یا همانند دَستانِ مادر که دورت پیچیده چون طَنابی دار نگهدارَت ؟ چه گویَم که دریا را نَتوان وصف کرد ،. همان عشقیست که غَرقَت میکند اما با ناز و ظرافت ، همان حسیست که خِفتَت میکند اما در خواب نازَت ، همان دَستیست که پَرتابت میکند از بومِ خیالَت... ؛ آری زیباست اما عجیب گریبان گیرت میکند . همانند اسمانِ سایه اندازش میماند ، روزی صاف و آرام و روزی طوفانی و مواج. . .
من اینگونه گردن گیر نابینا ،بر وصفِ دریایِ بی انتها نشستم و باز هم ناتوانم ؛
تو گوی چگونه وصف خواهی کرد نجوایِ آسمان را؟
و آنجا بود که فهمیدم من ، کور ترینِ کَر ها هستم ، همان کورِ کَری که زبانش را بریده لال شدهاست..
چه میگفتم؟ نه توانِ بیانِ رنگ ها را داشتم و نه بیانِ هیچ صدایی.. چه میکردم؟
زبان باز میکردمو میگفتم ؛
به مانند آغوشِ لیلی که دل دادهء فَرهاد است و نه مَجنون ، یا همانند دَستانِ مادر که دورت پیچیده چون طَنابی دار نگهدارَت ؟ چه گویَم که دریا را نَتوان وصف کرد ،. همان عشقیست که غَرقَت میکند اما با ناز و ظرافت ، همان حسیست که خِفتَت میکند اما در خواب نازَت ، همان دَستیست که پَرتابت میکند از بومِ خیالَت... ؛ آری زیباست اما عجیب گریبان گیرت میکند . همانند اسمانِ سایه اندازش میماند ، روزی صاف و آرام و روزی طوفانی و مواج. . .
من اینگونه گردن گیر نابینا ،بر وصفِ دریایِ بی انتها نشستم و باز هم ناتوانم ؛
تو گوی چگونه وصف خواهی کرد نجوایِ آسمان را؟
- ۲.۸k
- ۲۹ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط