PART35
#PART35
#خلسه
(آرمان)
دستامو روی چشمام گذاشتم و با لحن آروم و بچه گانه ای گفتم:«خب لیا خانم چه آماده باشی یا نه اومدم!»
دستامو از روی چشمام برداشتم و با اولین صحنه ای که مواجه شدم صورت هانا بود،از ترس چند قدم عقب رفتم:«یا خود خدا...»
یا چهره ای طلبکارانه و اخمو به چشمام زل زد و گفت:«چیه انتظار داشتی چهره دلربای زنتو ببینی؟»
پوزخندی زدم و با لحن دخترکشی گفتم:«نه فقط انتظار نداشتم با باز کردن چشام جادوگر ببینم عزیزم..»
چشم قره ای بهم رفت و با لحن کنایه آمیزی گفت:«باهام چیکار داری بگو وقت اضافه ندارم!»
لحنمو جدی کردم و گفتم:«یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم اینطوری باهام صحبت کنی!»
پوفی کشید و گفت:«خیل خب ببخشید آرمان خان...»
دستمو به صورتم کشیدم و گفتم:«آفرین دختر خوب!...خواستم بیایی که دوباره بهت یادآوری کنم نمیخوام لیا رو دور و بر آوا ببینم...اگه بفهمه پدر این بچه کیه هرچی شانس داریم واسه اینکه با ما کار کنه پوچ میشه میره رو هوا میفهمی؟»
دستی به موهاش کشید و با حرص گفت:«آرمان،بخدا من اون شب یه گو/هی خوردم مست بودی خواستم یذره بهت حال بدم ولی تو فراترشو رفتی تقصیر من چیه هان؟لیا بابا میخواد میفهمی؟حتی نمیدونه باباش کیه!تو فقط صرف اینکه گهگاهی بری باهاش بازی کنی جای باباشو پر نمیکنی!هر دوتامون یه اشتباهی کردیم باید پاش وایسیم آرمان،این دختر تو هم هست!»
دستامو مشت کردم،دختره ی هرزه من میدونم قصدش اون شب چی بوده دیگه،میخواسته یه بچه بیاره به نام من جن/ده که بتونه مثلا زن من بشه...از عصبانیت رگ گردنم منقبض شده بود،با داد گفتم:«هانا میدونم،من مست بودم نفهمیدم دارم چه گوهی میخورم،تو که سالم بودی چرا گذاشتی هان؟میفهمی ما نیومدیم اینجا باهم دیگه خوش بگذرونیم ما واسه ماموریت اینجاییم احمق!آوا رو من باید یجوری رامش کنم تو کاری نکن که سد راه من بشی!من آوا رو هرجور شده بخاطر کارم به دست میارم!
آوا درحالی که لیا بغلش بود اومد داخل با قهقهه،من واقعا نمیدونم این زنا چه شکلی همه جا گوش دارن؟
همونطوری هم شروع کرد برای من دست زدن و لیا رو گذاشت روی زمین که دویید و پرید توی بغلم،آروم لیا رو بغل کردم،با تعجب به آوا خیره شده بودم،یعنی همه ی حرفامونو شنیده بود؟اوفف خدا خودش رحم کنه کی میخواد واسه این توضیح بده حالا که اون شب چه خبر بوده...لیا رو گذاشتم زمین و گفتم:«هانا لیا رو ببر!»
آوا با داد و طلبکارانه گفت:«نه...واسه چی برن؟تازه الان دارم شباهت پدر و دختر و درمیابم...چشمای سبزش به تو رفته نه آرمان؟»
🔥ادامه ی پارت هیجانی توی کامنتا🔥
#خلسه
(آرمان)
دستامو روی چشمام گذاشتم و با لحن آروم و بچه گانه ای گفتم:«خب لیا خانم چه آماده باشی یا نه اومدم!»
دستامو از روی چشمام برداشتم و با اولین صحنه ای که مواجه شدم صورت هانا بود،از ترس چند قدم عقب رفتم:«یا خود خدا...»
یا چهره ای طلبکارانه و اخمو به چشمام زل زد و گفت:«چیه انتظار داشتی چهره دلربای زنتو ببینی؟»
پوزخندی زدم و با لحن دخترکشی گفتم:«نه فقط انتظار نداشتم با باز کردن چشام جادوگر ببینم عزیزم..»
چشم قره ای بهم رفت و با لحن کنایه آمیزی گفت:«باهام چیکار داری بگو وقت اضافه ندارم!»
لحنمو جدی کردم و گفتم:«یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم اینطوری باهام صحبت کنی!»
پوفی کشید و گفت:«خیل خب ببخشید آرمان خان...»
دستمو به صورتم کشیدم و گفتم:«آفرین دختر خوب!...خواستم بیایی که دوباره بهت یادآوری کنم نمیخوام لیا رو دور و بر آوا ببینم...اگه بفهمه پدر این بچه کیه هرچی شانس داریم واسه اینکه با ما کار کنه پوچ میشه میره رو هوا میفهمی؟»
دستی به موهاش کشید و با حرص گفت:«آرمان،بخدا من اون شب یه گو/هی خوردم مست بودی خواستم یذره بهت حال بدم ولی تو فراترشو رفتی تقصیر من چیه هان؟لیا بابا میخواد میفهمی؟حتی نمیدونه باباش کیه!تو فقط صرف اینکه گهگاهی بری باهاش بازی کنی جای باباشو پر نمیکنی!هر دوتامون یه اشتباهی کردیم باید پاش وایسیم آرمان،این دختر تو هم هست!»
دستامو مشت کردم،دختره ی هرزه من میدونم قصدش اون شب چی بوده دیگه،میخواسته یه بچه بیاره به نام من جن/ده که بتونه مثلا زن من بشه...از عصبانیت رگ گردنم منقبض شده بود،با داد گفتم:«هانا میدونم،من مست بودم نفهمیدم دارم چه گوهی میخورم،تو که سالم بودی چرا گذاشتی هان؟میفهمی ما نیومدیم اینجا باهم دیگه خوش بگذرونیم ما واسه ماموریت اینجاییم احمق!آوا رو من باید یجوری رامش کنم تو کاری نکن که سد راه من بشی!من آوا رو هرجور شده بخاطر کارم به دست میارم!
آوا درحالی که لیا بغلش بود اومد داخل با قهقهه،من واقعا نمیدونم این زنا چه شکلی همه جا گوش دارن؟
همونطوری هم شروع کرد برای من دست زدن و لیا رو گذاشت روی زمین که دویید و پرید توی بغلم،آروم لیا رو بغل کردم،با تعجب به آوا خیره شده بودم،یعنی همه ی حرفامونو شنیده بود؟اوفف خدا خودش رحم کنه کی میخواد واسه این توضیح بده حالا که اون شب چه خبر بوده...لیا رو گذاشتم زمین و گفتم:«هانا لیا رو ببر!»
آوا با داد و طلبکارانه گفت:«نه...واسه چی برن؟تازه الان دارم شباهت پدر و دختر و درمیابم...چشمای سبزش به تو رفته نه آرمان؟»
🔥ادامه ی پارت هیجانی توی کامنتا🔥
۴۹۸
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.