PART3۶
#PART3۶
#خلسه
بعد از چند ثانیه با اکراه دستاشو ول کردم،با حالت ناباورانه ای بهم خیره شد و دستشو روی لبش گذاشت،نمیتونستم از میمیک صورتش بفهمم که الان چه حسی داره ولی میدونستم که قطعا گیج شده سر تاسفی برام تکون داد و...
یک...دو...سه و سیلی،چشمام و درشت کردم و دقیقا منتظر همین بودم،از حرکتی که انجام داد لبخند رضایت بخشی روی لبم نشست و دستی به موهام کشیدم،درحالی که با اون جثه ی ریزش نسبت به من هی جیغ جیغ میکرد،خندم گرفته بود،نمیتونستم خودمو جمع کنم،دستی جلوی دهانم گذاشتم که با نگاه طلبکارانه ای بهم خیره شد،این نگاهو میشناختم،نگاهی که چیزی از شیپور جنگ کم نداشت و لب زد:«عجب آدمی هستی تو...بنظرت دارم جوک تعریف میکنم؟؟تو نمی فهمی تو الان منو....منو بوسیدی...!»
دیگه نتونستم دووم بیارم و زدم زیر خنده،از خنده نمیتونستم صاف بایستم،میتونستم نگاه سنگین اشو روی خودم حس کنم،با این حال با این حرکتاش خیلی برام خنده دار بود چون تابحال زنی رو ندیده بودم که وقتی میبوسمش بهم سیلی بزنه و این خیلی برام عجیب بود...با اون قد و قوارش یجوری جیغ جیغ میکرد که چیزی از یه دختربچه ۵،۶ ساله کم نداشت،نفس عمیقی کشیدم و با لحن جدی تری گفتم:«ببخشید...ادامه بده!»
درحالی که اخماش توی هم رفته بود،ولی با لحن آرومی بر عکس بقیه مواقع درحالی که انشگت اشارشو به سمتم گرفته بود گفت:«بابابزرگ یه حرف خیلی خوبی میزد...اینکه هرکسی به اندازه شعوری که داره رفتار میکنه حالا چه مدرکش سیکل باشه چه ۱۰ تا دکترا داشته باشه...چه میخواد کف خیابون بخوابه چه صبحا روی تخت با تشک ابریشمی بیدارشه،مهم اینکه طرف ذاتش از انسانیت باشه نه فقط اسم انسان روش باشه»
دندون قروچه ای کردم و پوزخند بی صدایی زدم و جوابشو دادم:«اگه آدم بخواد با قوانین انسانی زندگی کنه دو روز هم نمیتونه توی این دنیا دووم بیاره!»
جو سنگینی توی اتاق حکمفرما شده بود،آوا سر تاسفی تکون داد و برگشت تا از تراس بره بیرون،قبل از اینکه به در برسه مچ دستشو گرفتم و برگردوندمش به سمت خودم و با چشمام به چشمای مشکیش خیره شدم:«آوا...من لیاقت عشق تو رو ندارم اینو خوب میدونم،ولی ازت میخوام به حرفام گوش بدی!با تمام وجودم بهت میگم که دوست دارم،تو خودت از کارای من خبر داری ولی احساسی که از ۶ سال پیش نسبت به تو دارمو نسبت به هیچ کس دیگه نداشتم...قسم میخورم،اون چیزی هم که الان دیدی درمورد لیا کلا اشتباه متوجه شدی...»
آوا پرسد وسط حرمو نذاشت ادامه بدم:«بهونه نیار آرمان...قبول کن چه اشتباه بزرگی کردی!»
🔥ادامه پارت هیجانی در کامنت ها🔥
#اشتباه_من #بی_تی_اس #چشم_چران_عمارت
#خلسه
بعد از چند ثانیه با اکراه دستاشو ول کردم،با حالت ناباورانه ای بهم خیره شد و دستشو روی لبش گذاشت،نمیتونستم از میمیک صورتش بفهمم که الان چه حسی داره ولی میدونستم که قطعا گیج شده سر تاسفی برام تکون داد و...
یک...دو...سه و سیلی،چشمام و درشت کردم و دقیقا منتظر همین بودم،از حرکتی که انجام داد لبخند رضایت بخشی روی لبم نشست و دستی به موهام کشیدم،درحالی که با اون جثه ی ریزش نسبت به من هی جیغ جیغ میکرد،خندم گرفته بود،نمیتونستم خودمو جمع کنم،دستی جلوی دهانم گذاشتم که با نگاه طلبکارانه ای بهم خیره شد،این نگاهو میشناختم،نگاهی که چیزی از شیپور جنگ کم نداشت و لب زد:«عجب آدمی هستی تو...بنظرت دارم جوک تعریف میکنم؟؟تو نمی فهمی تو الان منو....منو بوسیدی...!»
دیگه نتونستم دووم بیارم و زدم زیر خنده،از خنده نمیتونستم صاف بایستم،میتونستم نگاه سنگین اشو روی خودم حس کنم،با این حال با این حرکتاش خیلی برام خنده دار بود چون تابحال زنی رو ندیده بودم که وقتی میبوسمش بهم سیلی بزنه و این خیلی برام عجیب بود...با اون قد و قوارش یجوری جیغ جیغ میکرد که چیزی از یه دختربچه ۵،۶ ساله کم نداشت،نفس عمیقی کشیدم و با لحن جدی تری گفتم:«ببخشید...ادامه بده!»
درحالی که اخماش توی هم رفته بود،ولی با لحن آرومی بر عکس بقیه مواقع درحالی که انشگت اشارشو به سمتم گرفته بود گفت:«بابابزرگ یه حرف خیلی خوبی میزد...اینکه هرکسی به اندازه شعوری که داره رفتار میکنه حالا چه مدرکش سیکل باشه چه ۱۰ تا دکترا داشته باشه...چه میخواد کف خیابون بخوابه چه صبحا روی تخت با تشک ابریشمی بیدارشه،مهم اینکه طرف ذاتش از انسانیت باشه نه فقط اسم انسان روش باشه»
دندون قروچه ای کردم و پوزخند بی صدایی زدم و جوابشو دادم:«اگه آدم بخواد با قوانین انسانی زندگی کنه دو روز هم نمیتونه توی این دنیا دووم بیاره!»
جو سنگینی توی اتاق حکمفرما شده بود،آوا سر تاسفی تکون داد و برگشت تا از تراس بره بیرون،قبل از اینکه به در برسه مچ دستشو گرفتم و برگردوندمش به سمت خودم و با چشمام به چشمای مشکیش خیره شدم:«آوا...من لیاقت عشق تو رو ندارم اینو خوب میدونم،ولی ازت میخوام به حرفام گوش بدی!با تمام وجودم بهت میگم که دوست دارم،تو خودت از کارای من خبر داری ولی احساسی که از ۶ سال پیش نسبت به تو دارمو نسبت به هیچ کس دیگه نداشتم...قسم میخورم،اون چیزی هم که الان دیدی درمورد لیا کلا اشتباه متوجه شدی...»
آوا پرسد وسط حرمو نذاشت ادامه بدم:«بهونه نیار آرمان...قبول کن چه اشتباه بزرگی کردی!»
🔥ادامه پارت هیجانی در کامنت ها🔥
#اشتباه_من #بی_تی_اس #چشم_چران_عمارت
۱.۳k
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.