اکنون که دلم تنگت نمی شود و هوایت از سرم پریده ، برایت می
اکنون که دلم تنگت نمی شود و هوایت از سرم پریده ، برایت می نویسم :
آن روزها که غرق در فکر آینده مان می شدم و فکر کجاهایش را که نکرده بودم ، تنها می خواستم حواسم را از آینده ای که هیچ گاه باهم نخواهیم داشت و بعید است ، پرت کنم . فکر آینده هم از همان خیال هایی بود که برایت تعریف کرده بودم . از آنهایی که نمی گذارد ضعف هایت در رسیدن را به یاد بیاوری ؛ از آنهایی که به خاطر سخت گیری هایت ، خیال و آرزو باقی ماندند. آن وقت هایی که خیره در چشم هایم می شدی ، می دانستم چقدر سختت است در دریایی که هیچ دوست نداری شناگری حرفه ای و کاربلد باشی ، یا دست هایی را بگیری که برخلاف آنچه در قصه ها خوانده بودی ، حرارتی به مشعل جسمت نمی دهد ، یا عاشقانه هایی بی آنکه امانت بدهند به گوشت بخورند ، بی آنکه حتی کفاف یک لبخند شیرین و موقت را برایت بدهند . من این هارا به خوبی می فهمیدم اما به گمانم عشق ، آدم را خودخواه و بی ملاحظه می کند ، آن قدر که آدم دست از غرور و هرچه هست بر می دارد و دست به خواهش از کسی که دلتنگی هایش را بی جواب می گذارد ، می زند.
من حتی آن روزهایی که به خیالت بغل کردن نوبتی شده بود و من پیش قدم هر آغوشی بودم و تو در پیچیدن دست هایت دور کمر من درنگ می کردی ، می دانستم شرطی در کار است و شرط اینکه مرا به ظاهر دوست بداری این است که من تورا دوست داشته باشم.
شاید گفتن اینها حالا که صف بهانه هایت برای نماندن به آخر رسیده و کار از کار گذشته است بیهوده باشد و فایده نکند . نمی دانم کدام یک از ما باید دیگری را ببخشد اما عذر مرا بپذیر که با دوست داشتنم تورا بسیار رنجانده ام و این که مرا دوست نداشته ای اوقاتت را تلخ کرده است و بگذار این را بگویم که عشق سراسر خودخواهیست و گاهی خودخواهی هم کسی را مجبور به ماندن نمی کند .آنطور که هیچ درخت سردسیری در مکانی گرمسیر به خواست باغبان نمی روید که نمی روید.
دوست دار تو ، من...
آن روزها که غرق در فکر آینده مان می شدم و فکر کجاهایش را که نکرده بودم ، تنها می خواستم حواسم را از آینده ای که هیچ گاه باهم نخواهیم داشت و بعید است ، پرت کنم . فکر آینده هم از همان خیال هایی بود که برایت تعریف کرده بودم . از آنهایی که نمی گذارد ضعف هایت در رسیدن را به یاد بیاوری ؛ از آنهایی که به خاطر سخت گیری هایت ، خیال و آرزو باقی ماندند. آن وقت هایی که خیره در چشم هایم می شدی ، می دانستم چقدر سختت است در دریایی که هیچ دوست نداری شناگری حرفه ای و کاربلد باشی ، یا دست هایی را بگیری که برخلاف آنچه در قصه ها خوانده بودی ، حرارتی به مشعل جسمت نمی دهد ، یا عاشقانه هایی بی آنکه امانت بدهند به گوشت بخورند ، بی آنکه حتی کفاف یک لبخند شیرین و موقت را برایت بدهند . من این هارا به خوبی می فهمیدم اما به گمانم عشق ، آدم را خودخواه و بی ملاحظه می کند ، آن قدر که آدم دست از غرور و هرچه هست بر می دارد و دست به خواهش از کسی که دلتنگی هایش را بی جواب می گذارد ، می زند.
من حتی آن روزهایی که به خیالت بغل کردن نوبتی شده بود و من پیش قدم هر آغوشی بودم و تو در پیچیدن دست هایت دور کمر من درنگ می کردی ، می دانستم شرطی در کار است و شرط اینکه مرا به ظاهر دوست بداری این است که من تورا دوست داشته باشم.
شاید گفتن اینها حالا که صف بهانه هایت برای نماندن به آخر رسیده و کار از کار گذشته است بیهوده باشد و فایده نکند . نمی دانم کدام یک از ما باید دیگری را ببخشد اما عذر مرا بپذیر که با دوست داشتنم تورا بسیار رنجانده ام و این که مرا دوست نداشته ای اوقاتت را تلخ کرده است و بگذار این را بگویم که عشق سراسر خودخواهیست و گاهی خودخواهی هم کسی را مجبور به ماندن نمی کند .آنطور که هیچ درخت سردسیری در مکانی گرمسیر به خواست باغبان نمی روید که نمی روید.
دوست دار تو ، من...
۳۳.۵k
۱۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.