رمان دل بی قرار من 🫀🙃 پارات 7
منو نیکا با خنده رفتیم تو اشپز خانه را هارو به کمک هم شستیم
نشستیم گوشی ارسلان برای ما ماهواره نمیخره فیلم تردید ماهواره ایی رو ببینیم
چیپس پفک تخمه نیکا اورد نشستیم خوردیم دیدیم
ارسلان و امیر برای کارای شرکت رفتن بیرون
(اها راستی بگم ارسلان مدیر شرکت توسعه تعاون هست😁👋)
خیلی تمیز خوردیم نه مثل گاوا یک تار از علف تو ابه
تا ساعت2:40شد امیر ارسلان اومدن
نیکا:داداشی؟
ارسلان:جان
نیکا:میشه ماهواره بخری تولو خودا🥺🥺ولی نظر دیانا بودا
دیانا:خیار فروش اوا سلام😁👋
ارسلان:که نظر دیانا بود
دیانا:نیکا میگم دهنمونو ببندیم بهتره
نیکا:اره روی سگش بالا اومد فرارررررررر
دیانا:استین نیکا رو کشیدم اوا کجا واستا منم بیام حالاااااااا فرارررررررر
امیر:تو برو دیانا رو بخوابون من نیکا رو اینا گیج میزن
ارسلان:اقا ترسیدن
امیر:از چی
ارسلان:من گفتم که نظر دیانا بود
امیر:بنظر من بخری براشون بهتره موخمون رو خوردن
ارسلان: از همین که بی حجاب ترن کرست شلوارک میپوشند میان بیرون بدتر میشن بابا
امیر:اینارو دیانا به نیکا یاد داد😁🤧
ارسلان:اولم ببند دهنتو دومن پشت سر خانومم درست حرف بزن سومم اول نیکا شلوارک اینا پوشید بعد دیانا هم اینجوری شد
امیر:تو خوبی
ارسلان:من خوبم عالیم
امیر:خوب برو بالا تا غروب دوباره بریم دونبال متین
ارسلان:متین چراااا،من میخوام خونه باشم
امیر:چرا نداره بریم لامپ بگیریم واسه شرکت یکی داره از کار میوفته
ارسلان:ممد چی یکدفعه بیارمش اینجا باهم دور هم باشیم بامزه هم هست میخندیم تا صبح
امیر:دیانا راضیه صاحب خونه اونه
ارسلان:اره بابا بهش گفتم پنشنبه ها تا صبح با ممدیم نیکا هم اوکیه
امیر:خوب حالا برو بخواب تا غروب نشده بعد الان دخترا صدا میکنن بیاین ناهار
دیانا:اقایون پچ پچ کن بیاین ناهار امادس
امیر:خدایا من لال شم تا میگم ناهار امادس میشه
ارسلان:غر غر نکن بیا عصیصم😁😁
اینم رمان طولانی😁👋
اگه دوست دارین پیجمو 700تایی کنید ممنونم🥺😘😘😘
نشستیم گوشی ارسلان برای ما ماهواره نمیخره فیلم تردید ماهواره ایی رو ببینیم
چیپس پفک تخمه نیکا اورد نشستیم خوردیم دیدیم
ارسلان و امیر برای کارای شرکت رفتن بیرون
(اها راستی بگم ارسلان مدیر شرکت توسعه تعاون هست😁👋)
خیلی تمیز خوردیم نه مثل گاوا یک تار از علف تو ابه
تا ساعت2:40شد امیر ارسلان اومدن
نیکا:داداشی؟
ارسلان:جان
نیکا:میشه ماهواره بخری تولو خودا🥺🥺ولی نظر دیانا بودا
دیانا:خیار فروش اوا سلام😁👋
ارسلان:که نظر دیانا بود
دیانا:نیکا میگم دهنمونو ببندیم بهتره
نیکا:اره روی سگش بالا اومد فرارررررررر
دیانا:استین نیکا رو کشیدم اوا کجا واستا منم بیام حالاااااااا فرارررررررر
امیر:تو برو دیانا رو بخوابون من نیکا رو اینا گیج میزن
ارسلان:اقا ترسیدن
امیر:از چی
ارسلان:من گفتم که نظر دیانا بود
امیر:بنظر من بخری براشون بهتره موخمون رو خوردن
ارسلان: از همین که بی حجاب ترن کرست شلوارک میپوشند میان بیرون بدتر میشن بابا
امیر:اینارو دیانا به نیکا یاد داد😁🤧
ارسلان:اولم ببند دهنتو دومن پشت سر خانومم درست حرف بزن سومم اول نیکا شلوارک اینا پوشید بعد دیانا هم اینجوری شد
امیر:تو خوبی
ارسلان:من خوبم عالیم
امیر:خوب برو بالا تا غروب دوباره بریم دونبال متین
ارسلان:متین چراااا،من میخوام خونه باشم
امیر:چرا نداره بریم لامپ بگیریم واسه شرکت یکی داره از کار میوفته
ارسلان:ممد چی یکدفعه بیارمش اینجا باهم دور هم باشیم بامزه هم هست میخندیم تا صبح
امیر:دیانا راضیه صاحب خونه اونه
ارسلان:اره بابا بهش گفتم پنشنبه ها تا صبح با ممدیم نیکا هم اوکیه
امیر:خوب حالا برو بخواب تا غروب نشده بعد الان دخترا صدا میکنن بیاین ناهار
دیانا:اقایون پچ پچ کن بیاین ناهار امادس
امیر:خدایا من لال شم تا میگم ناهار امادس میشه
ارسلان:غر غر نکن بیا عصیصم😁😁
اینم رمان طولانی😁👋
اگه دوست دارین پیجمو 700تایی کنید ممنونم🥺😘😘😘
۲۳.۱k
۰۲ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.