خاطره شهید
#خاطره_شهید
یک روز مصطفے منزل ما آمده بود، دیدم یک کادو گرفته...🎁
گفت: "مامان ببین این خوبه برای آبجی گرفتم؟"
گفتم: "حالا چیه"؟
بازش کرد دیدم یک عروسک زیبا گرفته!
گفتم: "برای آبجی یا دختر آبجی؟"
گفت: "زمانی که بچه بودیم آبجی رو خیلی اذیت کردم عروسک هاشو خراب کردم دوست دارم براش یه یادگاری بگیرم که وجدان خودم راحت باشه🙃♥️"
انگار یک جورایی خودش رو برای رفتن آماده می کرد آن قدر رابطه خواهر برادرها با هم خوب و مهربان بود،
که گاهی وقت ها میگفت بعضی از خواهر برادرهایی که در خونه هستن و هنوز از پدر و مادر جدا نشدند
غبطه می خورم! قدر این روزها را بدانید این روزها برگشت پذیر نیستند...
وقتی دورهم جمع می شدن سعی میکردن به همون حال و هوای اون روزها برگردن
گذر زمان رو متوجه نمیشدند با خودشون شادی و شور حال خاصی به همراه بود
راوی مادرشهید
#شهید_مصطفے_صدرزاده
#آسیدگاهی_نگاهی
یک روز مصطفے منزل ما آمده بود، دیدم یک کادو گرفته...🎁
گفت: "مامان ببین این خوبه برای آبجی گرفتم؟"
گفتم: "حالا چیه"؟
بازش کرد دیدم یک عروسک زیبا گرفته!
گفتم: "برای آبجی یا دختر آبجی؟"
گفت: "زمانی که بچه بودیم آبجی رو خیلی اذیت کردم عروسک هاشو خراب کردم دوست دارم براش یه یادگاری بگیرم که وجدان خودم راحت باشه🙃♥️"
انگار یک جورایی خودش رو برای رفتن آماده می کرد آن قدر رابطه خواهر برادرها با هم خوب و مهربان بود،
که گاهی وقت ها میگفت بعضی از خواهر برادرهایی که در خونه هستن و هنوز از پدر و مادر جدا نشدند
غبطه می خورم! قدر این روزها را بدانید این روزها برگشت پذیر نیستند...
وقتی دورهم جمع می شدن سعی میکردن به همون حال و هوای اون روزها برگردن
گذر زمان رو متوجه نمیشدند با خودشون شادی و شور حال خاصی به همراه بود
راوی مادرشهید
#شهید_مصطفے_صدرزاده
#آسیدگاهی_نگاهی
۳.۱k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.