پارت رمانخواهر و برادر رزمیکار پژواک آرامش

پــارت ۴: رمان‌خواهر و برادر رزمیکار «پژواک آرامش»

در که پشت سرت بسته شد، سرمای هوای بیرون مثل یک خط نازک، آخرین تماسش را با پشت گردنت کشید و بعد ناپدید شد. خانه نیمه‌تاریک بود؛ فقط نور زرد چراغ کنار کاناپه روشن مانده بود—همان نوری که همیشه انگار به هوای خستگی شما دو نفر روشن می‌ماند.

کفش‌هایتان را همان‌جا دم در رها کردید.
صدای خفیف باد پشت پنجره می‌پیچید، و از دور، همهمه‌ی آرام تلویزیون از اتاق دیگر شنیده می‌شد؛ نه آن‌قدر بلند که مزاحم باشد، فقط آن‌قدر که خانه حس زنده بودن بدهد.

تو مستقیم سمت آشپزخانه رفتی.
بوی هل و دارچین که با اولین قل‌قل آب بلند شد، خانه را پر کرد. همین بو یک‌جور امضای مشترک شما دو نفر بود؛ بخار گرمی که خستگی تاتامی، عرق خشک‌شده‌ی دوبوک، و سرمای مسیر برگشت را از روی شانه‌هایتان پاک می‌کرد.

[اسم برادر] روی مبل افتاده بود.
آن نگاه خسته اما راضی را داشت — همان ترکیب نادری که فقط بعد از یک تمرین موفق و حضور تو دیده می‌شد.
یک دستش روی پیشانی، دست دیگرش روی پتو، نفس‌هایش عمیق، اما آرام.

تو با دو فنجان چای آمدی.
بخار چای مثل یک خط مهتابِ گرم از میان شما بالا می‌رفت.

او نیم‌لبخند کوچکش را زد؛ همان لبخندی که انگار از میان تمام خستگی‌ها راه باز می‌کرد تا به تو برسد.

آرام گفت:
«امروز… خوب بود. اون لحظه‌ای که مربی گفت هماهنگی‌تون کامل شده… من واقعاً… کیف کردم.»

تو فنجان را دستش دادی.
انگشت‌هایتان لحظه‌ای خیلی کوتاه به هم خورد—نه عمدی، فقط یکی از همان اتفاق‌های طبیعی و صمیمی که بین شما همیشه می‌افتد.

تو بعد از یک جرعه گفتی:
«این‌که خوب بود… به خاطر اینه که تو واقعاً تلاش می‌کنی.»

او چشمش را بستی و تکیه داد.
صدای باد آرام‌تر شد.
خانه کم‌کم گرم‌تر شد.

گفت:
«تا وقتی تو کنارمی… انگار همه‌چی ارزش پیدا می‌کنه.»

تو مکث کردی.
سکوتی افتاد—از آن سکوت‌های خوشگل و واقعی که فقط بین آدم‌هایی اتفاق می‌افتد که جانشان از هم خبر دارد.

سرانجام آرام گفتی:
«منم… همین حس رو دارم. همین بودن‌های ساده، بهترین چیزه.»

و در همان لحظه،
بدون هیچ اتفاق بزرگ،
بدون دیالوگ دراماتیک،
همان سکوت گرم،
همان بخار چای،
و همان نور کم‌جان کنار کاناپه،
بهترین نوع آرامش را ساخت؛
آرامشی که تا عمق خستگی بعد از تمرین می‌رفت و روی قلب هر دو می‌نشست.

#رمان
دیدگاه ها (۰)

#موکبانگ

پــارت ۵: خواهر و برادر رزمیکار «نور کمِ هال، سکوتی که حرف م...

سریال #خواستگاری_تجاری

چندپارتی

در خیالات خودم در زیر بارانی که نیستمی رسم با تو به خانه از ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط