🍒🌱دردی عظیم دردی ست
🍒🌱دردی عظیم دردیست
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن
وقتی به کوچهباغ
میبرد بوی دلکش ریحان
را
بر بالهای خسته خود باد
گویی که بوی زلف تو میداد
وقتی که گام سحر ربای تو
وز پلههای وهم سحرگاهی
گرم فرار بود
در چشمهای من
ابر بهار بود
برگرد
در این غروب سخت پر از درد
محبوب من به بدرقه من
برگرد
هرگز دوباره
بازنخواهی گشت
و من تمام شب
این کوچه باغ دهکده را
با گامهای خسته طوافی دوباره خواهم کرد
و شکوه تو را
تا صبح
تا طلوع سحر با ستاره خواهم کرد
وقتی سکوت دهکده را
برگشت گله های هیاهوگر
آشفته می کند
وقتی که روی کوه
خورشید
چون جام پر شراب
فروی میریزد
و باد این اسب
اسب سرکش ناشاد
آشفته یال و سم به زمین کوبان
در کوچه باغ دهکده می پیچد
یاد از تو می کنم
آیا دوباره بازنخواهی گشت؟
و من
از شهریان بریده به ده اوفتاده را
تا شهر شور و عشق نخواهی
برد؟
آیا دوباره بازنخواهی گشت؟
تا سبزههای دشت
و ساقه لاله عباسی
و بوتههای پونه وحشی
به رقص برخیزند
تا آب چشمه گرد سفر را
زان روی تابناک بشوید
و از تن تو
این تن تندیس مرمرین
گرد و غبار خاک بشوید
آیا دوباره بازنخواهی گشت؟
آیا سمند سرکش را
چابک سوار چیره نخواهی شد؟
چون تک سوارها
هر روز گرد دهکده
هیهی کنان طواف نخواهی کرد؟
آنگه مرا رها شده از من
راهی کوه قاف نخواهی کرد؟
بیهوده انتظار تو را دارم
دانم دگر تو بازنخواهی گشت
هر چند اینجا بهشت شاد
خدایان است
بی تو برای من
این سرزمین غم زده زندان است
در هر غروب
در امتداد شب
من هستیم و تمامت تنهایی
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن
این راز سر به مهر
تا کی درون سینه نهفتن
گفتن
بیهیچ باک و دلهره گفتن
یاری کن
مرا به
گفتن این راز بازیاری کن
ای روی تو به تیرهشبان آفتاب روز
میخواهمت هنوز.🍒🌱
#حمید_مصدق
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن
وقتی به کوچهباغ
میبرد بوی دلکش ریحان
را
بر بالهای خسته خود باد
گویی که بوی زلف تو میداد
وقتی که گام سحر ربای تو
وز پلههای وهم سحرگاهی
گرم فرار بود
در چشمهای من
ابر بهار بود
برگرد
در این غروب سخت پر از درد
محبوب من به بدرقه من
برگرد
هرگز دوباره
بازنخواهی گشت
و من تمام شب
این کوچه باغ دهکده را
با گامهای خسته طوافی دوباره خواهم کرد
و شکوه تو را
تا صبح
تا طلوع سحر با ستاره خواهم کرد
وقتی سکوت دهکده را
برگشت گله های هیاهوگر
آشفته می کند
وقتی که روی کوه
خورشید
چون جام پر شراب
فروی میریزد
و باد این اسب
اسب سرکش ناشاد
آشفته یال و سم به زمین کوبان
در کوچه باغ دهکده می پیچد
یاد از تو می کنم
آیا دوباره بازنخواهی گشت؟
و من
از شهریان بریده به ده اوفتاده را
تا شهر شور و عشق نخواهی
برد؟
آیا دوباره بازنخواهی گشت؟
تا سبزههای دشت
و ساقه لاله عباسی
و بوتههای پونه وحشی
به رقص برخیزند
تا آب چشمه گرد سفر را
زان روی تابناک بشوید
و از تن تو
این تن تندیس مرمرین
گرد و غبار خاک بشوید
آیا دوباره بازنخواهی گشت؟
آیا سمند سرکش را
چابک سوار چیره نخواهی شد؟
چون تک سوارها
هر روز گرد دهکده
هیهی کنان طواف نخواهی کرد؟
آنگه مرا رها شده از من
راهی کوه قاف نخواهی کرد؟
بیهوده انتظار تو را دارم
دانم دگر تو بازنخواهی گشت
هر چند اینجا بهشت شاد
خدایان است
بی تو برای من
این سرزمین غم زده زندان است
در هر غروب
در امتداد شب
من هستیم و تمامت تنهایی
با خویشتن نشستن
در خویشتن شکستن
این راز سر به مهر
تا کی درون سینه نهفتن
گفتن
بیهیچ باک و دلهره گفتن
یاری کن
مرا به
گفتن این راز بازیاری کن
ای روی تو به تیرهشبان آفتاب روز
میخواهمت هنوز.🍒🌱
#حمید_مصدق
۲۹.۰k
۲۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.