Fatima&Hosein🧿❤
Fatima&Hosein🧿❤
همیشه شبای جمعه با بچه های دانشگاه تو کافه باران که پاتوقمون شده بود جمع میشدیم و مشاعره میکردیم.
اون شبم به رسم عادت همگی تو کافه جمع بودیم و منتظر کسی بودیم که خودش باعث شده بود بشیم یه اکیپ برا مشاعره. به قول بچه ها رئیسمون بود. بچه ها باهم شوخی میکردند و تو سر و کله ی هم میزدند.
با صدای بم و جذابش که سلام داد همه ی نگاه ها به طرف در چرخید و بعد از احوال پرسی ها همه نشستند تا مشاعره شروع بشه. بچه ها شروع کرده بود به شعر خوندن ولی من غرق افکار خودم بودم و حس و حال دیگه ای داشتم رفته بودم به چند سال پیش درست روبروی همین کافه بود که با خفت و خورای کتک خوردم و جلوی چشم مردم افتادم زمین به التماس برای وقت بیشتر تا بتونم بدهی و پول نزول بابای معتادم رو بدم که دستی برا کمکم اومد جلو، سینه سپر کرد و گفت همه ی بدهی رو میده.
فرشته نجات زندگیم شد و از اون به بعد نذاشت اشک به چشمم بیاد و آقایی کرد برام، حالا بعد چند سال حرف دلشو بهم زده و ازم خواستگاری کرده و من همین امشب باید جوابش رو بدم!
با تکان دستی جلوی چشمم از فکر و خیال بیرون میام که همه باهم میگن نوبت توعه م بده.
نفس عمیقی کشیدم و خیره به مرد رو به روم که هنوزم موهاش نم داره و حاصل زیر بارون موندنشه لب باز می کنم
"من زخم تو را به هیچ مرهم ندهم"♡
میبینم نفسش رو حبس کرده تو سینه و حتی پلک نمیزنه از علایقش خبر دارم و میدونم عاشق شعر های مولوی هست حالا نوبت اونه که دوباره م بده.
دستی به موهای حالت دارش میکشه و خیره به چشمام میگه:من شاخه ی خشکم تو بیا برگ و برم ده با زمزمه ی عاطفه هایت ثمرم ده
بعد از تموم شدن شعرش بچه ها دست میزنن و صدای مبارک گفتنشون تو گوشم میپیچه نگاهم رو دوباره خیره دو چشم سیاه میکنم که میگه تولدت مبارک عروسک
نمیدونم خوابم یا بیدار فقط میدونم تنها کسی که قلبم به نامش سند خورده کسی که روبه روم وایستاده تا شمع ها رو فوت کنم.
بعد فوت شمع ها سرش رو نزدیک میاره و کنار گوشم میگه مرسی که به دنیا اومدی.
دلم مالش میره از این همه محبت و خواستن. منم سرم رو کج میکنم و کمی رو پنجه ی پام بلند میشم کنار گوشش پچ میزنم مرسی که اومدی تو دنیام.
چشمای سیاهش ستاره بارون میشن و میدونم امشب دنیا سازش کوکه با حال خوش ما.
فاطمه_ اسمی(Fatima)
همیشه شبای جمعه با بچه های دانشگاه تو کافه باران که پاتوقمون شده بود جمع میشدیم و مشاعره میکردیم.
اون شبم به رسم عادت همگی تو کافه جمع بودیم و منتظر کسی بودیم که خودش باعث شده بود بشیم یه اکیپ برا مشاعره. به قول بچه ها رئیسمون بود. بچه ها باهم شوخی میکردند و تو سر و کله ی هم میزدند.
با صدای بم و جذابش که سلام داد همه ی نگاه ها به طرف در چرخید و بعد از احوال پرسی ها همه نشستند تا مشاعره شروع بشه. بچه ها شروع کرده بود به شعر خوندن ولی من غرق افکار خودم بودم و حس و حال دیگه ای داشتم رفته بودم به چند سال پیش درست روبروی همین کافه بود که با خفت و خورای کتک خوردم و جلوی چشم مردم افتادم زمین به التماس برای وقت بیشتر تا بتونم بدهی و پول نزول بابای معتادم رو بدم که دستی برا کمکم اومد جلو، سینه سپر کرد و گفت همه ی بدهی رو میده.
فرشته نجات زندگیم شد و از اون به بعد نذاشت اشک به چشمم بیاد و آقایی کرد برام، حالا بعد چند سال حرف دلشو بهم زده و ازم خواستگاری کرده و من همین امشب باید جوابش رو بدم!
با تکان دستی جلوی چشمم از فکر و خیال بیرون میام که همه باهم میگن نوبت توعه م بده.
نفس عمیقی کشیدم و خیره به مرد رو به روم که هنوزم موهاش نم داره و حاصل زیر بارون موندنشه لب باز می کنم
"من زخم تو را به هیچ مرهم ندهم"♡
میبینم نفسش رو حبس کرده تو سینه و حتی پلک نمیزنه از علایقش خبر دارم و میدونم عاشق شعر های مولوی هست حالا نوبت اونه که دوباره م بده.
دستی به موهای حالت دارش میکشه و خیره به چشمام میگه:من شاخه ی خشکم تو بیا برگ و برم ده با زمزمه ی عاطفه هایت ثمرم ده
بعد از تموم شدن شعرش بچه ها دست میزنن و صدای مبارک گفتنشون تو گوشم میپیچه نگاهم رو دوباره خیره دو چشم سیاه میکنم که میگه تولدت مبارک عروسک
نمیدونم خوابم یا بیدار فقط میدونم تنها کسی که قلبم به نامش سند خورده کسی که روبه روم وایستاده تا شمع ها رو فوت کنم.
بعد فوت شمع ها سرش رو نزدیک میاره و کنار گوشم میگه مرسی که به دنیا اومدی.
دلم مالش میره از این همه محبت و خواستن. منم سرم رو کج میکنم و کمی رو پنجه ی پام بلند میشم کنار گوشش پچ میزنم مرسی که اومدی تو دنیام.
چشمای سیاهش ستاره بارون میشن و میدونم امشب دنیا سازش کوکه با حال خوش ما.
فاطمه_ اسمی(Fatima)
۶۴.۰k
۰۸ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.