سعی کردم همونی باشم که تو میخوای
سعی کردم همونی باشم که تو میخوای...
هر بار که از خودم گذشتم، هر بار که درد رو توی خودم ریختم و لبخند زدم، فقط به این امید بود که بگی "آره، این همونه که همیشه دنبالش بودم."
اما تو چی؟
هر بار یه پله بالاتر ازم خواستی، هر بار بیشتر، بیوقفه...
توقعهات تمومی نداشت، و من…
من خودم رو گم کردم توی راهی که داشتم برای رسیدن به خواستههات میدویدم.
خواستم برات آدم مطمئنی باشم،
کسی که بتونی روش حساب کنی،
کسی که توی دلش تردیدی نیست،
اما تو حتی وقتی مطمئن بودی، باز شک داشتی…
یه جایی ته دلت همیشه دنبال بهونه بودی،
تا بگی "دیدی؟ تو هم تنهام گذاشتی"،
درحالی که من، همیشه کنار تو بودم، حتی وقتی خودت کنار خودت نبودی.
فرصت دادم، صبر کردم،
اما تو با هر فرصتی، دنبال اشتباهام گشتی،
نه برای بخشش…
برای اینکه ثابت کنی حق با توئه،
برای اینکه بگی "تو همون آدمی هستی که آخرش تنهام میذاره."
تهش چی شد؟
تو رفتی، با یه مشت تردید و یه دنیا ادعا که من کافی نبودم.
اما خودت هیچوقت نپرسیدی:
برای کی باید کافی باشم، وقتی خودم دیگه برای خودم هم کافی نیستم؟
من فقط خواستم برات کافی باشم…
فقط خواستم وقتی به پشت سرت نگاه میکنی،
یکی باشه که هنوز ایستاده…
یکی که با همهی زخماش، با همهی دلخوریهاش،
بازم انتخابش تو باشی…
اما انگار هرچقدر بیشتر خواستم،
کمتر دیدی…
هرچی بیشتر موندم، بیشتر شک کردی…
من مطمئن بودم، ولی تو همیشه دنبال دلیلی بودی
برای اینکه بهم اعتماد نکنی…
دنبال یه لغزش، یه اشتباه کوچیک،
تا بهم بگی: "دیدی گفتم؟ تو همون آدمی هستی که میره."
نرفتم…
با زخم موندم، با بغض موندم،
با شبایی که خودمم نمیدونستم چرا هنوز دارم ادامه میدم…
با دلی که خسته بود از اثبات،
از تلاش، از تکرار جملهی "من اینجام، نترس…"
اما تو همیشه بیشتر خواستی…
هیچوقت نپرسیدی چقد درد کشیدم تا برات قوی به نظر بیام،
هیچوقت نپرسیدی پشت اون لبخندِ تلخ،
چندتا اشکِ بیصدا قایم شده بودن…
فرصت دادم،
اما تو فرصتارو بهونه کردی،
تا ضعفامو بزنی تو صورتم،
تا بگی: "تو دیر رسیدی… تو دیگه اون نیستی که من میخواستم…"
و حالا،
من موندم و یه روح خالی،
یه قلبِ پر از سوال بیجواب،
و صدای تو توی سرم که هنوزم داره میگه:
"تو هیچوقت کافی نبودی…"
هر بار که از خودم گذشتم، هر بار که درد رو توی خودم ریختم و لبخند زدم، فقط به این امید بود که بگی "آره، این همونه که همیشه دنبالش بودم."
اما تو چی؟
هر بار یه پله بالاتر ازم خواستی، هر بار بیشتر، بیوقفه...
توقعهات تمومی نداشت، و من…
من خودم رو گم کردم توی راهی که داشتم برای رسیدن به خواستههات میدویدم.
خواستم برات آدم مطمئنی باشم،
کسی که بتونی روش حساب کنی،
کسی که توی دلش تردیدی نیست،
اما تو حتی وقتی مطمئن بودی، باز شک داشتی…
یه جایی ته دلت همیشه دنبال بهونه بودی،
تا بگی "دیدی؟ تو هم تنهام گذاشتی"،
درحالی که من، همیشه کنار تو بودم، حتی وقتی خودت کنار خودت نبودی.
فرصت دادم، صبر کردم،
اما تو با هر فرصتی، دنبال اشتباهام گشتی،
نه برای بخشش…
برای اینکه ثابت کنی حق با توئه،
برای اینکه بگی "تو همون آدمی هستی که آخرش تنهام میذاره."
تهش چی شد؟
تو رفتی، با یه مشت تردید و یه دنیا ادعا که من کافی نبودم.
اما خودت هیچوقت نپرسیدی:
برای کی باید کافی باشم، وقتی خودم دیگه برای خودم هم کافی نیستم؟
من فقط خواستم برات کافی باشم…
فقط خواستم وقتی به پشت سرت نگاه میکنی،
یکی باشه که هنوز ایستاده…
یکی که با همهی زخماش، با همهی دلخوریهاش،
بازم انتخابش تو باشی…
اما انگار هرچقدر بیشتر خواستم،
کمتر دیدی…
هرچی بیشتر موندم، بیشتر شک کردی…
من مطمئن بودم، ولی تو همیشه دنبال دلیلی بودی
برای اینکه بهم اعتماد نکنی…
دنبال یه لغزش، یه اشتباه کوچیک،
تا بهم بگی: "دیدی گفتم؟ تو همون آدمی هستی که میره."
نرفتم…
با زخم موندم، با بغض موندم،
با شبایی که خودمم نمیدونستم چرا هنوز دارم ادامه میدم…
با دلی که خسته بود از اثبات،
از تلاش، از تکرار جملهی "من اینجام، نترس…"
اما تو همیشه بیشتر خواستی…
هیچوقت نپرسیدی چقد درد کشیدم تا برات قوی به نظر بیام،
هیچوقت نپرسیدی پشت اون لبخندِ تلخ،
چندتا اشکِ بیصدا قایم شده بودن…
فرصت دادم،
اما تو فرصتارو بهونه کردی،
تا ضعفامو بزنی تو صورتم،
تا بگی: "تو دیر رسیدی… تو دیگه اون نیستی که من میخواستم…"
و حالا،
من موندم و یه روح خالی،
یه قلبِ پر از سوال بیجواب،
و صدای تو توی سرم که هنوزم داره میگه:
"تو هیچوقت کافی نبودی…"
- ۱۲.۰k
- ۳۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط