پرسید تو چیکار کردی با دلت

پرسید: "تو چیکار کردی با دلت؟"
گفتم: "رهاش کردم... گذاشتم بره."
نگاش پر از ناباوری بود، گفت: "چطور تونستی؟"
بغضمو قورت دادم، لبمو گاز گرفتم که نلرزه صدام…
و با صدایی که فقط خودم می‌دونستم چقدر شکسته‌ست، گفتم:
"چون دوستش داشتم...
چون عشق گاهی یعنی بریدن از خودت، برای خوشبختیِ اون...
چون بعضیا بدون تو نفس می‌کشن، اما کنار تو خفه‌ن…
من خواستم نفس بکشه…
حتی اگه من تو اون نفس‌ها نبودم."
پرسید: "چطور دلت اومد؟"
کاش می‌فهمید… دل نیومد، دل کنده شد…
کنده شد از جایی که براش خونه ساخته بود، با دیوارای امنِ آغوش، با پنجره‌های رو به لبخند…
اما فهمیدم اون دیگه اونجا نفس نمی‌کشه،
نورِ این خونه، چشمشو می‌زد...
دلش هوای رفتن داشت، نه موندن.
و من؟
من فقط درو باز کردم.در
درو باز کردم با دستی که داشت می‌لرزید،
با قلبی که داشت تیکه‌تیکه می‌شد،
اما لبخند زدم… که نره با عذاب وجدان.
لبخند زدم… تا ندونه من بعدش دیگه نخندیدم.
دیدگاه ها (۰)

دارم از دست میرم....

"بعضی زخم‌ها نه خوب می‌شوند،نه فراموش...فقط یاد می‌گیری با د...

دوستت دارم…با تمام اون چیزی که توی دلم جا مونده،با همه‌ی لحظ...

سعی کردم همونی باشم که تو می‌خوای...هر بار که از خودم گذشتم،...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

ادامه.... داغون گفتم الا : میخوام قدم بزنم.و بی توجه بهش به ...

وسط یه بازار شلوغخیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شدپلک نزد ، پلک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط