مثل یک رودخانه خنک آبی رنگ ، خیال ذهنت را پر می کند...
مثل یک رودخانه خنک آبی رنگ ، خیال ذهنت را پر می کند...
خیال تماشای پوست تن کسی که دوستش داری زیر حرکت آرام انگشتهایت...
خیال اینکه نور نرم خورشید پاییز روی پرزهای صورتش وقتی خوابش برده و کتابی نیمه باز روی سینه اش هست که با حرکت آرام نفسها بالا و پایین می رود...
سرفه کردنش در یک عصر زمستانی و نگاه نگران بعدش به تو که می خواهد مطمئنت کند حالش خوب است...
بوسیدنش بی هوا ، به نیت شفای دل زجرناکت ...
خواستنش ...
ترسیدنت از حجم علاقه...
حرف زدن با او، وقتی صدایش خواب و بیدار است، کشدار شدن کلماتش ، خوابیدنش...
ماجرای غریبی است ابتلا...
ماجرای غریبی است تلخ اما دلربا...
شب هایی هم هست که چشمهایت را
می بندی تا رد تازیانه فراق را بر تن روحت نبینی و می گذاری آرام آرام ابرهای خیال ذهنت را تصاحب کنند تا روی کویر صورتت باران ببارد...
و کسی چه می داند بعضی از ما برای یک شب زندگی کردن چند شبانه روز مُرده ایم...
خیال تماشای پوست تن کسی که دوستش داری زیر حرکت آرام انگشتهایت...
خیال اینکه نور نرم خورشید پاییز روی پرزهای صورتش وقتی خوابش برده و کتابی نیمه باز روی سینه اش هست که با حرکت آرام نفسها بالا و پایین می رود...
سرفه کردنش در یک عصر زمستانی و نگاه نگران بعدش به تو که می خواهد مطمئنت کند حالش خوب است...
بوسیدنش بی هوا ، به نیت شفای دل زجرناکت ...
خواستنش ...
ترسیدنت از حجم علاقه...
حرف زدن با او، وقتی صدایش خواب و بیدار است، کشدار شدن کلماتش ، خوابیدنش...
ماجرای غریبی است ابتلا...
ماجرای غریبی است تلخ اما دلربا...
شب هایی هم هست که چشمهایت را
می بندی تا رد تازیانه فراق را بر تن روحت نبینی و می گذاری آرام آرام ابرهای خیال ذهنت را تصاحب کنند تا روی کویر صورتت باران ببارد...
و کسی چه می داند بعضی از ما برای یک شب زندگی کردن چند شبانه روز مُرده ایم...
۲۷.۸k
۱۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.