در این اتاق تاریک یک جسد زنده زندگی میکند او سالهاست
در این اتاق تاریک ، یک جسد زنده زندگی میکند ، او سالهاست که مرده ، گه گاهی به او خیره میشوم خستگی کمر شکنی درونش میبینم که متوجه میشم تصمیم گرفته است فقط نفس بکشد ، آدمی که نفس بکشد زنده نیست ، یعنی زندگی کردن دلیلی نمیشود که آدمی زنده باشد ، یک روز یک جا هر کسی میمیرد ، یا سالها قبل ، یا سالها بعد ، او میخندد اما خندهایم هم غم دارد ، مانند حرف هایم که بیشتر از دو کلمه شود عزاداری میکنی ، آدمی پیچیده ، شاید هم بقول دوستانم عجیب !
سقف اتاق را که نگاه میکند از عالمو آدم پرت میشود ، جلو آیینه که میرود آنقدر به آیینه خیره میشود که شیشه ها ترک میخورند ، از بودنش در این دنیا شرم دارد ، به دنبال جایی فارغ از این آدم هاست ، یک جای آرام .
زانوهایش چرک کردند آنقدر که خورد زمین و بلند شد ، پایین فَکش همیشه خراشیده ، و مشت هایش زخمی ، گریه هاش با خون دهانش مخلوط شده ، همیشه از زندگی در دیوار ها حرف میزند ، می گوید یک روز به دیوار ها میرود همانجا میماند ، دیوار های اتاق افکار آدم ها را به جان میخرد ، غم ها ، یادگاری ها ، هر چیزی ، مثل یک عکس دو نفره !
مانند بالشت که اشک ها را با جان دل به جان میخرد ، مانند لباس های یادگاری که حرف هایمان را به جان میخرند ، مانند خودمان که غم ها را به جان میخریم و میخوریم ،
سکوتش تلخ ترین چیزی است که دیدم ، خودش هم از این سکوت تنفر دارد ،گاهی وقتا از این حالش انقد بد است به داد می آید میگوید چرا من ؟ دیشب مانند دیوانه ها به حمام رفت در زیر آب سرد خودش را سرزنش میکرد ، من نمیتوانستم جلو ی او را بگیرم ، هیچکس نمیتواند، آنقد در زیر آب ماند که بیهوش شد من باز هم نتوانستم کاری کنم ، او خسته است ، اما سوالی که مرا فرا گرفته این است ، مگر آدم چقدر میتواند خسته باشد که تصمیم بگیرد زندگی کند و ادامه بدهد ، در حالی که میتواند خودش را از دره پرت کند پایین به همه چیز خاتمه بدهد .
@ابدی:) 😴
سقف اتاق را که نگاه میکند از عالمو آدم پرت میشود ، جلو آیینه که میرود آنقدر به آیینه خیره میشود که شیشه ها ترک میخورند ، از بودنش در این دنیا شرم دارد ، به دنبال جایی فارغ از این آدم هاست ، یک جای آرام .
زانوهایش چرک کردند آنقدر که خورد زمین و بلند شد ، پایین فَکش همیشه خراشیده ، و مشت هایش زخمی ، گریه هاش با خون دهانش مخلوط شده ، همیشه از زندگی در دیوار ها حرف میزند ، می گوید یک روز به دیوار ها میرود همانجا میماند ، دیوار های اتاق افکار آدم ها را به جان میخرد ، غم ها ، یادگاری ها ، هر چیزی ، مثل یک عکس دو نفره !
مانند بالشت که اشک ها را با جان دل به جان میخرد ، مانند لباس های یادگاری که حرف هایمان را به جان میخرند ، مانند خودمان که غم ها را به جان میخریم و میخوریم ،
سکوتش تلخ ترین چیزی است که دیدم ، خودش هم از این سکوت تنفر دارد ،گاهی وقتا از این حالش انقد بد است به داد می آید میگوید چرا من ؟ دیشب مانند دیوانه ها به حمام رفت در زیر آب سرد خودش را سرزنش میکرد ، من نمیتوانستم جلو ی او را بگیرم ، هیچکس نمیتواند، آنقد در زیر آب ماند که بیهوش شد من باز هم نتوانستم کاری کنم ، او خسته است ، اما سوالی که مرا فرا گرفته این است ، مگر آدم چقدر میتواند خسته باشد که تصمیم بگیرد زندگی کند و ادامه بدهد ، در حالی که میتواند خودش را از دره پرت کند پایین به همه چیز خاتمه بدهد .
@ابدی:) 😴
- ۱.۴k
- ۱۵ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط