بارها تجربه کردم از سخت ترین نقش هایی که تو تاتر قشنگ زند
بارها تجربه کردم از سخت ترین نقش هایی که تو تاتر قشنگ زندگی ممکنه بهت بدن، نقش "آدم بده" داستانه. این که مجبور باشی برنجونی، نادیده بگیری، نشنیده فرض کنی، دل بشکنی، دنیای کسی رو تاریک کنی، آرامش کسی رو به هم بریزی، داد بکشی، فراری بدی، فقط برای این که در امون بمونه از آغشته شدن به زهر جاری در روزهای تو...
به اجبار که بدمن داستان باشی، همه دقایقت کند میگذره تا بالاخره شب از راه برسه و باخودت تنها بمونی و بالاخره بتونی نقابت رو دربیاری و زیر اون ظاهر شاخ دار زمختت پسربچه غمگینی بشینه گوشه اتاق و به رنج هایی که خلق کرده فکر کنه. و هیچکس ندونه، هیچکس ندونه وقتی زخم میزنی، قبل از همه از دل خودت خون می باره....
به اجبار که بدمن داستان باشی، همه دقایقت کند میگذره تا بالاخره شب از راه برسه و باخودت تنها بمونی و بالاخره بتونی نقابت رو دربیاری و زیر اون ظاهر شاخ دار زمختت پسربچه غمگینی بشینه گوشه اتاق و به رنج هایی که خلق کرده فکر کنه. و هیچکس ندونه، هیچکس ندونه وقتی زخم میزنی، قبل از همه از دل خودت خون می باره....
۳۹.۲k
۲۶ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.