او بلد بود چطور آدم را عاشق کند اما نه چطور نگهش دارد
"او بلد بود چطور آدم را عاشق کند... اما نه چطور نگهش دارد."
او همیشه میآمد...
وقتی که دیگر داشتم فراموشش میکردم.
وقتی آرام شده بودم، نفسهایم منظم، دلتنگیهایم خاموش.
برمیگشت با یک جمله، با یک نگاه،
و من دوباره سقوط میکردم؛
در چاهی که ته نداشت، در آغوشی که هیچوقت پناه نبود.
او بلد بود با دلت بازی کند.
با سردیِ ناگهانیاش، با رفتنهای بیدلیلش،
با سکوتهایی که هزار حرف نگفته درونش بود.
و من...
هر بار با چشمانی خیس، دلی لرزان،
دوباره میبخشیدمش.
دوباره عاشقش میشدم
دوباره خودم را جا میگذاشتم در قلب کسی که
هیچوقت بلد نبود عاشق شود.
میدانی؟
بدترین آدمها آنهاییاند که نمیمانند
ولی نمیگذارند تو هم بروی.
او همیشه میآمد...
وقتی که دیگر داشتم فراموشش میکردم.
وقتی آرام شده بودم، نفسهایم منظم، دلتنگیهایم خاموش.
برمیگشت با یک جمله، با یک نگاه،
و من دوباره سقوط میکردم؛
در چاهی که ته نداشت، در آغوشی که هیچوقت پناه نبود.
او بلد بود با دلت بازی کند.
با سردیِ ناگهانیاش، با رفتنهای بیدلیلش،
با سکوتهایی که هزار حرف نگفته درونش بود.
و من...
هر بار با چشمانی خیس، دلی لرزان،
دوباره میبخشیدمش.
دوباره عاشقش میشدم
دوباره خودم را جا میگذاشتم در قلب کسی که
هیچوقت بلد نبود عاشق شود.
میدانی؟
بدترین آدمها آنهاییاند که نمیمانند
ولی نمیگذارند تو هم بروی.
- ۶۹۳
- ۰۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط