او بلد بود چطور آدم را عاشق کند اما نه چطور نگهش دارد

"او بلد بود چطور آدم را عاشق کند... اما نه چطور نگهش دارد."

او همیشه می‌آمد...
وقتی که دیگر داشتم فراموشش می‌کردم.
وقتی آرام شده بودم، نفس‌هایم منظم، دل‌تنگی‌هایم خاموش.

برمی‌گشت با یک جمله، با یک نگاه،
و من دوباره سقوط می‌کردم؛
در چاهی که ته نداشت، در آغوشی که هیچ‌وقت پناه نبود.

او بلد بود با دلت بازی کند.
با سردیِ ناگهانی‌اش، با رفتن‌های بی‌دلیلش،
با سکوت‌هایی که هزار حرف نگفته درونش بود.

و من...
هر بار با چشمانی خیس، دلی لرزان،
دوباره می‌بخشیدمش.
دوباره عاشقش می‌شدم
دوباره خودم را جا می‌گذاشتم در قلب کسی که
هیچ‌وقت بلد نبود عاشق شود.

می‌دانی؟
بدترین آدم‌ها آن‌هایی‌اند که نمی‌مانند
ولی نمی‌گذارند تو هم بروی.
دیدگاه ها (۰)

"تو برای منی… حتی وقتی فرار می‌کنی."تو همیشه فکر می‌کنی آزاد...

حال کنین چه ادمینی دارین نویسنده شدم براتون

"گاهی تاریکی بیرون نمی‌ترسونت، تاریکی درونته که آرومت نمی‌ذا...

"تو ساکتی، ولی اون‌ها نه..."تو سکوت نشستم... اما سرم شلوغه.ی...

مادر نامت را که می نویسمقلم می لرزددل می لرزدجهان آرام می شو...

"پارت دوم""یادگاری از تاریکی"تو افکارم غرق بودم که ناگهان صد...

صحچپتر ۱۱ _ دفتر خاطرات پنهانشب...آسایشگاه در سکوتی فرو رفته...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط