Psycho killer(قاتل روانی)
Part 31 (شروع فصل دوم )
15 سال قبل
پسرک می دوید فقط می دوید حتی نمی دونست کجا می رود فقط اینو می دونست که نباید گیر اونا میوفتاد اون ادمای وحشتناک که مسبب مرگ والدینش شدن
پسرک لحظه ای ایستاد نگاهی به پشت سرش کرد هیچکدوم از اون افراد وحشتناک دنبالش نبودن مثل اینکه گمش کردن با خیال راحت دستای کوچولوش روی زانوهاش گذاشت تا نفسی تازه کند
نگاهی به اطرافش کرد جایی غریب و غیر اشنایی به نظر می رسید هیچ کس در انجا نبود حتی پرنده هم پر نمیزد پسرک ترسیده بود بشدت ترسیده اما باید هرچه سریعتر جایی برای موندن پیدا می کرد
هوا کم کم تاریک و تاریک تر می شد و پسر کوچولو تنها تو خیابون ها پرسه میزد ، خیابون هارو یکی پس از یکی طی کرد تا اینکه به یک خیابون شلوغی رسید
خیابون به شدت شلوغ بود و در انجا انواع مختلفی از وسایل توسط فروشندگان که با داد کالاهاشون عرضه میکردن فروخته میشد انواع مختلفی از دستفروشان....
پسرک به طرف میدانی که در وسط ان خیابون قرار داشت رفت و بر لبه تخته سنگی نشست به اطرافش نگاهی کرد گرسنه بود خیلی گرسنه اما پولی برای خرید خوراکی نداشت دستای کوچولوش بر روی شکمش گذاشت تا کسی صدای قاروقورش نشنوه
بعد دقایقی صدای بچه ای شنید نگاهی به او کرد که از پدرش میخواست براش این لباس و اون خوراکی بخرد پسرک کوچولو و تنها با دیدن اون بچه بغضی کرد با خودش گفت
چرا ...... چرا تنها شده ....... چرا دیگر والدینش پیشش نیستن ...... اگه پیشش بودن الان پسر کوچولو تنها و گرسنه نبود ...... اصلا اون ادما کی بودن.....
با فکر کردن به اون لحظات سخت خشمی درون پسر کوچولو شروع به ریشه زدن کرد که تا ان زمان جز مهربونی چیز دیگری در قلبش وجود نداشت به خودش قول داد انتقام کشته شدن والدینش از اون ادمای وحشتناک بگیرد اما چجوری تنها سرنخی که ازشون داشت یک خالکوبی مار مانند بر روی دست یکی از اون افراد که موقع فرار دیده بودتش بود
با صدای دوباره قاروقور شکمش دست از فکر کردن برداشت باید راهی برای پول در اوردن پیدا میکرد و جایی برای ماندن......
از جایش بلند شد به سمت مردم رفت ازشون کمک خواست اما هیچ کس به اون بچه حتی نگاهی هم نمی کرد
با چشمای کوچولوش به اطرافیانش نگاه میکرد که بدون توجه بهش ازش میگذشتن تا اینکه در ان طرف خیابون چندتا از بچه های تقریبا بزرگتر از خودش دید که با سرعت به جایی میرفتن از سرو وضعشون معلوم بود خانواده ای ندارن موهای پریشون و لباس های کهنه ای داشتن با خودش گفت شاید میرن یتیم خونه
پس بدون اینکه فکری کند به دنبال انها راه افتاد چاره ای نداشت تنها و گرسنه بود در این موقعیت یتیم خونه بهترین جا برای موندن بود
ادامه دارد.........