مسافرکربلا
#مسافرکربلا
#حرف آخر
روز شمار سفر به کربلا :
نکته آخر متن
من به این جا که رسیدم قول می دهم همه ی شما دوستان و یاران و همراهان را یاد کنم.
گوشی ام را به دست گرفته به همه ی شما که برایتان روز شمار فرستادم تک تک سر می زنم و یادتان می کنم.
در انتها هم به ارباب خواهم گفت هزاران نفر مطالب مرا دیدند، حالشان با دیدن مطالب من عوض شده، اشکشان جاری شده و سلام بر شما رساندند.
تنها شرطش آن است که شما هم مرا حلال کنید و ببخشید اگر خواسته و یا ناخواسته حقی از شما بر گردن من مانده است.
نمی دانم؟؟!!
فقط این را می دانم که هم خودم را گرفتار کردم و هم شما ها را آن هم گرفتار حسین.
رسیدم وعدگاه ، الحمدالله
و کلام آخر گویند کسی بود از بد روزگار گرفتار طلبکاران زیاد شده بود و از قضا همه در خانه ی وی تجمع کرده و خواستار پولشان بودند.
ناگهان مرد زیرک کودک حلوا فروشی را دید که به طمع فروش حلوای خود در جمع طلبکاران به سمت آنها می آید لذا به کودک گفت حلوا را بین مردم پخش کن پولش با من.
کودک نیز اینچنین کرد و چون پول طلب کرد مرد گفت نگفتم که نمی دهم اما الان پولی ندارم و همه ی اینها طلبکاران هستند کودک با شنیدن این حرف همه چیز خود را بر باد رفته دید پس شروع به گریه کرد پس از چندی مردی با یک کیسه پول به اندازه طلب مرد و پول حلوا آمد. گفتند : چه شد گفت
تا نگرید کودک حلوا فروش
دیگ رحمانیتش ناید به جوش
شما را به گریه انداختم تا کربلایتان را بگیرم.
امروز ما بین رفتن و نرفتن مانده ایم دعایمان کنید اگر تا ساعتی دیگر تماس نگیرند باید با پای دل به زیارت برویم و جسممان محروم خواهد ماند.
#عشق
#کمیل
وعده گاه
#حرف آخر
روز شمار سفر به کربلا :
نکته آخر متن
من به این جا که رسیدم قول می دهم همه ی شما دوستان و یاران و همراهان را یاد کنم.
گوشی ام را به دست گرفته به همه ی شما که برایتان روز شمار فرستادم تک تک سر می زنم و یادتان می کنم.
در انتها هم به ارباب خواهم گفت هزاران نفر مطالب مرا دیدند، حالشان با دیدن مطالب من عوض شده، اشکشان جاری شده و سلام بر شما رساندند.
تنها شرطش آن است که شما هم مرا حلال کنید و ببخشید اگر خواسته و یا ناخواسته حقی از شما بر گردن من مانده است.
نمی دانم؟؟!!
فقط این را می دانم که هم خودم را گرفتار کردم و هم شما ها را آن هم گرفتار حسین.
رسیدم وعدگاه ، الحمدالله
و کلام آخر گویند کسی بود از بد روزگار گرفتار طلبکاران زیاد شده بود و از قضا همه در خانه ی وی تجمع کرده و خواستار پولشان بودند.
ناگهان مرد زیرک کودک حلوا فروشی را دید که به طمع فروش حلوای خود در جمع طلبکاران به سمت آنها می آید لذا به کودک گفت حلوا را بین مردم پخش کن پولش با من.
کودک نیز اینچنین کرد و چون پول طلب کرد مرد گفت نگفتم که نمی دهم اما الان پولی ندارم و همه ی اینها طلبکاران هستند کودک با شنیدن این حرف همه چیز خود را بر باد رفته دید پس شروع به گریه کرد پس از چندی مردی با یک کیسه پول به اندازه طلب مرد و پول حلوا آمد. گفتند : چه شد گفت
تا نگرید کودک حلوا فروش
دیگ رحمانیتش ناید به جوش
شما را به گریه انداختم تا کربلایتان را بگیرم.
امروز ما بین رفتن و نرفتن مانده ایم دعایمان کنید اگر تا ساعتی دیگر تماس نگیرند باید با پای دل به زیارت برویم و جسممان محروم خواهد ماند.
#عشق
#کمیل
وعده گاه
۲.۷k
۱۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.