او را دوست داشتم حتی وقتی داشت مرا میکشت

"او را دوست داشتم، حتی وقتی داشت مرا می‌کُشت."

در نگاهش چیزی بود، مثل آتش زیر خاکستر.
نه مهربان، نه بی‌رحم. فقط ویرانگر.
و من... همیشه مشتاقِ سوختن بودم.

با هر لبخندش، تکه‌ای از خودم را از دست می‌دادم،
با هر آغوشش، زخم دیگری روی روحم می‌نشست.
اما باز هم ماندم.
ماندم چون باور کرده بودم درد، معنای عشق است.

او بازی می‌کرد. با کلماتش، با سکوتش، با حضور و نبودنش.
یک روز مرا آسمان می‌برد
و فردایش با سردی‌اش، در جهنم رهایم می‌کرد.

اما من هنوز می‌خواستمش.
مثل بیماری که به زهرش معتاد شده.
مثل عاشقی که بلد نیست بگریزد.

این عشق نبود...
این، یک جنگ بود
و من هر بار با قلبی شکسته، به میدان برمی‌گشتم.
دیدگاه ها (۰)

"تو ساکتی، ولی اون‌ها نه..."تو سکوت نشستم... اما سرم شلوغه.ی...

"گاهی تاریکی بیرون نمی‌ترسونت، تاریکی درونته که آرومت نمی‌ذا...

my peter>>>>

پنیر

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط