هایده
#هایده
احساسم دخترک کبریت فروشی تنها در یک شب زمستانی است، با آخرین دانهی کبریتی در دست، دخترکی که به تمام پنجرهها غبطه میخورَد، که به تمام آدمهای پشت پنجره، که پنجرهها را کاش نمیساختند، و دیوارها را کاش نمیساختند، و کاش چراغها و شومینهها تمام شهر را گرم میکرد، و کاش هیچ دخترکی در دل تاریکی و سرمای شب، تنها و بیپناه نمیماند.
احساسم دخترک کبریت فروشیست که هر شب پای پنجرههای شما ایستاده، که صبح شده و با چوب کبریت خیسی در دست، گوشهای یخ زده، که تمام تلاشش را کرده، که هرچه آفتاب میتابد، گرم نمیشود، که بهار میشود و جوانه نمیزند. که تمام شده، که تمام کرده...
و آدمها از کنار جسم بیجانش عبور میکنند و دستان دخترکانشان را محکمتر میچسبند و دخترکانشان را محکمتر در آغوش میگیرند.
و احساس من؛ دخترک کبریت فروشی بود، که دیگر نیست...
احساسم دخترک کبریت فروشی تنها در یک شب زمستانی است، با آخرین دانهی کبریتی در دست، دخترکی که به تمام پنجرهها غبطه میخورَد، که به تمام آدمهای پشت پنجره، که پنجرهها را کاش نمیساختند، و دیوارها را کاش نمیساختند، و کاش چراغها و شومینهها تمام شهر را گرم میکرد، و کاش هیچ دخترکی در دل تاریکی و سرمای شب، تنها و بیپناه نمیماند.
احساسم دخترک کبریت فروشیست که هر شب پای پنجرههای شما ایستاده، که صبح شده و با چوب کبریت خیسی در دست، گوشهای یخ زده، که تمام تلاشش را کرده، که هرچه آفتاب میتابد، گرم نمیشود، که بهار میشود و جوانه نمیزند. که تمام شده، که تمام کرده...
و آدمها از کنار جسم بیجانش عبور میکنند و دستان دخترکانشان را محکمتر میچسبند و دخترکانشان را محکمتر در آغوش میگیرند.
و احساس من؛ دخترک کبریت فروشی بود، که دیگر نیست...
۲.۱k
۰۴ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.