ببین ما هنوز پاهامونو از لبه ی پشت بوم آویزون نکردیم، درا
ببین ما هنوز پاهامونو از لبهی پشتبوم آویزون نکردیم، دراز نکشیدیم رو خرپشته که دنبال ستارهی خودمون بگردیم. بگی ستاره من همونه که داره دور اون کوتوله سفیده میگرده. هنوز همهی کاشیای انقلاب تا خیابون سعدی رو نشمردیم. نرفتیم کارخونه کبریت و زیر سایه درختای پهنش پناه بگیریم تا بارون شدیدی که میآد تو ایستگاه تاکسیاش خیسمون نکنه. هنوز تو زیر گذر ولیعصر گم نشدیم، که بگی بابا چهارراه که شرق و غرب نداره. مبدا تو نیستی مگه؟ هنوز برام از اون اِتی خوشمزهها نخریدی که من پوستشو صاف کنم بذارم لای دفترچه خاطراتم. هنوز نرفتیم رو اون دوتا صندلی زیر راهپله سوله بشینیم. بعد تو بگی میدونی چیه اینا نمیفهمن اگه زلزله بیاد همه موتورای طبقه بالا میریزه رو سرمون. همشون باید بیان زیر راهپله قهوه بخورن که امن باشه. بگی اگه قرار باشه جای موتورا، کتاب بخوره تو سرم موقع زلزله، دوس دارم مال شاملو باشه. اونجاش که نوشته: تو خوبی و این همهی اعترافهاست. منم بگم من دوس دارم مال من اخوان باشه. اونجاش که نوشته: هرکسی یک دلبر جانانه دارد من تو را.
ولی خب نکردیم که هیچ کدوم از این کارا رو. تو رفتی و من اینجا هنوز دارم مینویسم و میگم و برنامههامو با تو تنظیم میکنم. تو اما الان کجایی؟ نویسندهای که الان اسمشو به یادم ندارم « مثل خودت که منو دیگه به خاطر نمیاری» میگه محبوب من، حالم که خوب میشود، عذاب وجدان میگیرم. تو در آغوش چه کسی اسراف میشوی وقتی من اینگونه به ذره ذره تو محتاجم؟ دلتنگی آدمیزادو محتاج میکنه. تو در میان استخوانهای من، در گوشت و پوست و روح و روان من آواز میخوانی. ای عطر حافظهام، سلام بر تو که بسیار دلتنگ توام. در بخشی دیگه از صحبتاش میگه من حتی به جای همه آنها که تو را دیدند و بیتفاوت گذر کردند نیز دوستت دارم. در جایی قشنگتر این حس رو بیان میکنه با این مضمون که بسیار دوست میداشتم که تو الان اینجا، کنارم بودی اما اینطور نیست بلکه تو آنجایی و آنجا، نمیداند که چقدر خوشبخت است. آخر صحبتاش که استخوون سوز بوده برای من، با این جمله تموم میشه که با سوز دل میگه، نبودنت میماند لابهلای آن زخمهایم که هرگز درمان نمیشوند.
اما من معتقدم «أعود اليك، فلا تفتح الباب؛ إفتح يديكْ.» به تو برمیگردم، در نگشا؛ آغوش باز کن.
ولی خب نکردیم که هیچ کدوم از این کارا رو. تو رفتی و من اینجا هنوز دارم مینویسم و میگم و برنامههامو با تو تنظیم میکنم. تو اما الان کجایی؟ نویسندهای که الان اسمشو به یادم ندارم « مثل خودت که منو دیگه به خاطر نمیاری» میگه محبوب من، حالم که خوب میشود، عذاب وجدان میگیرم. تو در آغوش چه کسی اسراف میشوی وقتی من اینگونه به ذره ذره تو محتاجم؟ دلتنگی آدمیزادو محتاج میکنه. تو در میان استخوانهای من، در گوشت و پوست و روح و روان من آواز میخوانی. ای عطر حافظهام، سلام بر تو که بسیار دلتنگ توام. در بخشی دیگه از صحبتاش میگه من حتی به جای همه آنها که تو را دیدند و بیتفاوت گذر کردند نیز دوستت دارم. در جایی قشنگتر این حس رو بیان میکنه با این مضمون که بسیار دوست میداشتم که تو الان اینجا، کنارم بودی اما اینطور نیست بلکه تو آنجایی و آنجا، نمیداند که چقدر خوشبخت است. آخر صحبتاش که استخوون سوز بوده برای من، با این جمله تموم میشه که با سوز دل میگه، نبودنت میماند لابهلای آن زخمهایم که هرگز درمان نمیشوند.
اما من معتقدم «أعود اليك، فلا تفتح الباب؛ إفتح يديكْ.» به تو برمیگردم، در نگشا؛ آغوش باز کن.
۳۶.۴k
۲۲ اسفند ۱۴۰۱