داستانِ سارا..
.
هنوز هم وقتی صدایِ چرخش ماشین ها را که می شنوم احساس می کنم یادِ آن روز می افتَم که مادرَم دستَم را گرفته بود یک کلاه قرمزِ هم سرم پوشانده بود که سرما نخورم آخر چله یِ زمستان بود و صدایِ بوق بوقِ ماشین هایِ زردِ تاکسی،ماشین هایِ سفید شرکت ها که می خواستند به کارشان برسند یا ماشینِ سبزِ که می خواست مسافرانش را با عجله به مقصدشان برساند.
آن روز را هنوز هم به خاطر دارم .چقدر عجیب بود مادرَم را می گویَم در آن سرمایِ زمستان رفته بودیم به یک جایی که مادرم کار داشت.آخرم مادرم خیاطی می کرد.از خیابان که عبور می کردیم مادرم خسته شد و نشست یک عمو پیرمردِ مهربان با صورتِ استخوانی اَش و عینکِ بزرگی که همه یِ صورتش را گرفته بود آمد سمتِ مادرَم و به دستش کمی آب داد.
مادرم زیر لب هیچ چیز نگفت تنها تشکر کرد.
و بعد دست هایَم را گرفت و کنارِ خطِ عابر پیاده منتظرِ یک تاکسی ایستاد و باز هَم مثلِ همان ماشین های عجول.
سوار تاکسی سبزِ عمو راننده شدیم.
مادرم هِی ساکت بود برایَم تعریف نمی کرد قصه یِ خانه مادربزرگ را همچنان سرش پایین بود عموراننده ایستاد که یک مسافرِ دیگر بگیرد.
عموراننده که ایستاد دربِ سمتِ شاگرد باز شد و یک صدایِ مردانه آمد که می گفت'' آقا مستقیم لطفا ..!''
و ناگهان صدایِ مرا که شنید برگشت که به من نگاهی بیاندازد که مادرم نگاهش با آن مسافر گره خورد.
مادرم هیچ چیز نمی گفت فقط خیره خیره آن آقا را نگاه می کرد زمانی که صدایش کردم به خودش آمد سرش را زیرِ چادرش پنهان کرد و به من هیچ چیز نگفت و نگفت.
تا آخر اِمروز که داشتم بندِ کفشَم را می بستَم که برومَ دانشگاه گفت:آنروزمَنصدایشراشنیدَم..!
گفتمچیمادر..
گفت:هیجیمادرجانداشتمباخودمصحبتمیکردمفقطیادتباشدبهیلدابگوییدوستَشداری..!
من فقط یکه خورده خیره ماندم ..!
یلدا..،مادر اصلا با هم جور در نمی آمد
- برو مادر فقط یادت نره دلِ توو دِل نگه ندار پیشِ دلت خالیش کن که سنگین نشه فردا پس فردا دور از جونت دِقِت بده..!
نگاهَم کرد با همان نگاهِ مهربانَش که صورتش را را قاب گرفته بود تنها با آن روز که آن آقاهه را یک طور دیگر نگاه کرد دقیقاََ شبیهِ آن روز رو به موکت این حرف هارا می زد.
همین
👤سارا_د
پ.ن:اینروزهاهمدلتنگیاَمانِبُغض رانمیدهد..!
اگرحرف،درد،هرچیتودلتهمیشنوم..
https://harfeto.timefriend.net/16213394842385
هنوز هم وقتی صدایِ چرخش ماشین ها را که می شنوم احساس می کنم یادِ آن روز می افتَم که مادرَم دستَم را گرفته بود یک کلاه قرمزِ هم سرم پوشانده بود که سرما نخورم آخر چله یِ زمستان بود و صدایِ بوق بوقِ ماشین هایِ زردِ تاکسی،ماشین هایِ سفید شرکت ها که می خواستند به کارشان برسند یا ماشینِ سبزِ که می خواست مسافرانش را با عجله به مقصدشان برساند.
آن روز را هنوز هم به خاطر دارم .چقدر عجیب بود مادرَم را می گویَم در آن سرمایِ زمستان رفته بودیم به یک جایی که مادرم کار داشت.آخرم مادرم خیاطی می کرد.از خیابان که عبور می کردیم مادرم خسته شد و نشست یک عمو پیرمردِ مهربان با صورتِ استخوانی اَش و عینکِ بزرگی که همه یِ صورتش را گرفته بود آمد سمتِ مادرَم و به دستش کمی آب داد.
مادرم زیر لب هیچ چیز نگفت تنها تشکر کرد.
و بعد دست هایَم را گرفت و کنارِ خطِ عابر پیاده منتظرِ یک تاکسی ایستاد و باز هَم مثلِ همان ماشین های عجول.
سوار تاکسی سبزِ عمو راننده شدیم.
مادرم هِی ساکت بود برایَم تعریف نمی کرد قصه یِ خانه مادربزرگ را همچنان سرش پایین بود عموراننده ایستاد که یک مسافرِ دیگر بگیرد.
عموراننده که ایستاد دربِ سمتِ شاگرد باز شد و یک صدایِ مردانه آمد که می گفت'' آقا مستقیم لطفا ..!''
و ناگهان صدایِ مرا که شنید برگشت که به من نگاهی بیاندازد که مادرم نگاهش با آن مسافر گره خورد.
مادرم هیچ چیز نمی گفت فقط خیره خیره آن آقا را نگاه می کرد زمانی که صدایش کردم به خودش آمد سرش را زیرِ چادرش پنهان کرد و به من هیچ چیز نگفت و نگفت.
تا آخر اِمروز که داشتم بندِ کفشَم را می بستَم که برومَ دانشگاه گفت:آنروزمَنصدایشراشنیدَم..!
گفتمچیمادر..
گفت:هیجیمادرجانداشتمباخودمصحبتمیکردمفقطیادتباشدبهیلدابگوییدوستَشداری..!
من فقط یکه خورده خیره ماندم ..!
یلدا..،مادر اصلا با هم جور در نمی آمد
- برو مادر فقط یادت نره دلِ توو دِل نگه ندار پیشِ دلت خالیش کن که سنگین نشه فردا پس فردا دور از جونت دِقِت بده..!
نگاهَم کرد با همان نگاهِ مهربانَش که صورتش را را قاب گرفته بود تنها با آن روز که آن آقاهه را یک طور دیگر نگاه کرد دقیقاََ شبیهِ آن روز رو به موکت این حرف هارا می زد.
همین
👤سارا_د
پ.ن:اینروزهاهمدلتنگیاَمانِبُغض رانمیدهد..!
اگرحرف،درد،هرچیتودلتهمیشنوم..
https://harfeto.timefriend.net/16213394842385
۳۱.۰k
۱۹ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.