𝗣𝖺𝗋𝗍2
#𝗣𝖺𝗋𝗍2
قهوه تلخ(:
نامادری:چرا کارا رو انجام نداده رفتی مدرسه دختره هرzه
مگه بهت نگفته بودم که اول کارا و بچم
بعد کارای خودت....
مهدیس:هیچی نگفتم بغض سنگینمو غورت دادم
نامادری:مگه کری
چن بار بگم....
مهدیس:چشم ببخشید انجام میدم الان
رفتم سمت اتاق خواهر ناتنیم....
جاشو عوض کردم و شیر خشکشو دادم و اتاقشو مرتب کردم....
از خستگی داشتم میمردم....
رفتم بالا پشت بوم و یه زیر انداز انداختم و درو قفل کردم و خوابیدم....
خوابم نمیبرد...
چشام به ستاره ها افتاد....
آهی کشیدمو چشامو بستم...
صبح:
یهو صدای محکم کوبیدن در به گوشم خورد....
با ترس از خواب پریدم...
یه دلهوره ای افتاد به جونم...
لباسامو پوشیدمو یواشکی در راه پله رو باز کردم....
کیفمو انداختم رو کولم...
داشتم از پله ها پایین میومدم که کتک خوردن بابامو که زیر پای دوتا بادیگارد غول پیکر که کنار یه مرد قد بلند و عضلانی وایساده بودن ....
پسره اومد سمتم و یه پوزخند تلخ زد...
پوزخندشو که دیدم دوست داشتم با دستام خفش کنم...
....:پس دختر یاقیت اینه
بابا:بببعلهههه آ آ آقااا
ابروهاشو بالا انداخت ، سیگارشو انداخت و با پاش لهش کرد.....
یکم اومد جلو و با یه لحنی گفت:
....:چهار میلیارد طلبت بود نمیخوام پسندیدمش
داشتم خاکی لباسمو میتکوندم که یهو جا خوردم.....
مهدیس:یعنی چیییی وادافکککک
نزدیک تر اومدو تو چشام زل زد و با لحن محکمی گفت:
....:یعنی خریدمت
الان دیگه مال منی
بابا:یییعنی ااالان بی حسابیم دددیگه آآ آقاا؟!
....:اره ، دیگه دورو برم نبینمت
بابا:چچشم آ آ آقا
با پوزخند ترسناکش تنم لرزید...
از ترس زبونم بند اومده بود....
یکی از بادیگارداش اومد سمتم....
"ادامه دارد"
قهوه تلخ(:
نامادری:چرا کارا رو انجام نداده رفتی مدرسه دختره هرzه
مگه بهت نگفته بودم که اول کارا و بچم
بعد کارای خودت....
مهدیس:هیچی نگفتم بغض سنگینمو غورت دادم
نامادری:مگه کری
چن بار بگم....
مهدیس:چشم ببخشید انجام میدم الان
رفتم سمت اتاق خواهر ناتنیم....
جاشو عوض کردم و شیر خشکشو دادم و اتاقشو مرتب کردم....
از خستگی داشتم میمردم....
رفتم بالا پشت بوم و یه زیر انداز انداختم و درو قفل کردم و خوابیدم....
خوابم نمیبرد...
چشام به ستاره ها افتاد....
آهی کشیدمو چشامو بستم...
صبح:
یهو صدای محکم کوبیدن در به گوشم خورد....
با ترس از خواب پریدم...
یه دلهوره ای افتاد به جونم...
لباسامو پوشیدمو یواشکی در راه پله رو باز کردم....
کیفمو انداختم رو کولم...
داشتم از پله ها پایین میومدم که کتک خوردن بابامو که زیر پای دوتا بادیگارد غول پیکر که کنار یه مرد قد بلند و عضلانی وایساده بودن ....
پسره اومد سمتم و یه پوزخند تلخ زد...
پوزخندشو که دیدم دوست داشتم با دستام خفش کنم...
....:پس دختر یاقیت اینه
بابا:بببعلهههه آ آ آقااا
ابروهاشو بالا انداخت ، سیگارشو انداخت و با پاش لهش کرد.....
یکم اومد جلو و با یه لحنی گفت:
....:چهار میلیارد طلبت بود نمیخوام پسندیدمش
داشتم خاکی لباسمو میتکوندم که یهو جا خوردم.....
مهدیس:یعنی چیییی وادافکککک
نزدیک تر اومدو تو چشام زل زد و با لحن محکمی گفت:
....:یعنی خریدمت
الان دیگه مال منی
بابا:یییعنی ااالان بی حسابیم دددیگه آآ آقاا؟!
....:اره ، دیگه دورو برم نبینمت
بابا:چچشم آ آ آقا
با پوزخند ترسناکش تنم لرزید...
از ترس زبونم بند اومده بود....
یکی از بادیگارداش اومد سمتم....
"ادامه دارد"
۲۱.۴k
۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.