خدانکنه آدم آرزوهاشو ، عزیزترینش رو ببره بذاره سینه قبرست
خدانکنه آدم آرزوهاشو ، عزیزترینش رو ببره بذاره سینه قبرستون؛ دیگه بعدش تو مغزت جنگ بین ایران و عراق ب پا میشه.
دیگه وقتی بحث میشه اونقدر قوی نیستی که نزنی زیر گریه. دیگه همین دوتا چیز میشه بهونه واسه گریه هات.
اصلا انگار غمو به قلبت به زندگیت هدیه میدن
انگار رو در و دیوار دلت بذر غم میپاچن.
میبینی رفتن یه آدم چقد دردناکه؟
رفتنی که دیگه میدونی دیگه نمیبینیش میدونی دیگه صدای نفساشو نمیشنوی میدونی که دیگ تلفنش خاموشه میدونی که دیگه کم کم باید خاطرات رو قاب کنی بزنی به دیوار یه نوار مشکی هم بزنی کنارش.
چقد این رفتنه برا من درد داشت
حتی وقتی که همه پیشمن وقتی که همه دارن میگن ۱۹-۱۸-۱۷-۱۶...۱ منتظرن شمعای تولدم رو فوت کنم بازم نبودنت تو ذوق میزنه، وقتی بم میگن چشاتو ببند و آرزو کن بازم تو به یادم میای.
انگار قسم خوردی که از یادم نری. انگار قسم خوردی که با فکر و خیالت تو مغزم یه روز خوش برام نذاری.
شدی مث زخمی که سرش بازه و دیگ از خوب شدنش نا امیدم.
چقد این رفتنه انگیزه و خنده و آرزوهامو از من گرفت.
چقد این رفتنه بهم فشار اورده که هرچقد گریه میکنم هرچقد مینویسم ذره ای سبک نمیشم.
حس میکنم یه تریلی از روی آرزوهام رد شده.
قبلنا دلم ب دیدنت توی خوابام خوش بود.
الان چندسالی هست که ممنوع الملاقات شدیم.
دیگه تو خوابم نمیتونیم باهم حرف بزنیم همو بغل کنیم موقع رفتن بهت بگم جون شیوا تروخدا نرو.
توعم بهم بگی پاشو از خواب، مدرست دیر شده ها.
نمیدونم چرا از فکرم نمیری نمیدونم چرا روزی نیست که بهت فکر نکنم شبی نیست که باهات حرف نزنم. نمیدونم چرا انقدر نبودنت درد داره نمیدونم چرا هیچی نمیدونم.
دیگه وقتی بحث میشه اونقدر قوی نیستی که نزنی زیر گریه. دیگه همین دوتا چیز میشه بهونه واسه گریه هات.
اصلا انگار غمو به قلبت به زندگیت هدیه میدن
انگار رو در و دیوار دلت بذر غم میپاچن.
میبینی رفتن یه آدم چقد دردناکه؟
رفتنی که دیگه میدونی دیگه نمیبینیش میدونی دیگه صدای نفساشو نمیشنوی میدونی که دیگ تلفنش خاموشه میدونی که دیگه کم کم باید خاطرات رو قاب کنی بزنی به دیوار یه نوار مشکی هم بزنی کنارش.
چقد این رفتنه برا من درد داشت
حتی وقتی که همه پیشمن وقتی که همه دارن میگن ۱۹-۱۸-۱۷-۱۶...۱ منتظرن شمعای تولدم رو فوت کنم بازم نبودنت تو ذوق میزنه، وقتی بم میگن چشاتو ببند و آرزو کن بازم تو به یادم میای.
انگار قسم خوردی که از یادم نری. انگار قسم خوردی که با فکر و خیالت تو مغزم یه روز خوش برام نذاری.
شدی مث زخمی که سرش بازه و دیگ از خوب شدنش نا امیدم.
چقد این رفتنه انگیزه و خنده و آرزوهامو از من گرفت.
چقد این رفتنه بهم فشار اورده که هرچقد گریه میکنم هرچقد مینویسم ذره ای سبک نمیشم.
حس میکنم یه تریلی از روی آرزوهام رد شده.
قبلنا دلم ب دیدنت توی خوابام خوش بود.
الان چندسالی هست که ممنوع الملاقات شدیم.
دیگه تو خوابم نمیتونیم باهم حرف بزنیم همو بغل کنیم موقع رفتن بهت بگم جون شیوا تروخدا نرو.
توعم بهم بگی پاشو از خواب، مدرست دیر شده ها.
نمیدونم چرا از فکرم نمیری نمیدونم چرا روزی نیست که بهت فکر نکنم شبی نیست که باهات حرف نزنم. نمیدونم چرا انقدر نبودنت درد داره نمیدونم چرا هیچی نمیدونم.
۵۴.۱k
۱۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.