ولی یه واقعیتی رو می خوام بگم؛ تموم اون روزایی که سرم و م
ولی یه واقعیتی رو می خوام بگم؛ تموم اون روزایی که سرم و می گرفتم بالا و با غرور می گفتم به هیچکس نیاز ندارم، تموم وقتایی که تنهایی رفتم بستنی و قهوه خوردم، تموم ساعت هایی که رویا بافی کردم که تنهایی از پس همه چیز برمیام، تموم اون لحظه هایی که می ترسیدم یه کاری رو انجام بدم اما خب می دیدم هیچادمی نیست که دستم و بگیره و بگه نترس، تموم اون شبایی که قلبم از استرس و تنهایی تند میزد و جز من و من هیچکس نبود، من فقط وانمود می کردم که نیاز ندارم کسی باشه. اما از عمق روح و وجودم نیاز داشتم کسی باشه که مطمئن باشم حواسش بهم هست و تنها نیستم.
۷.۷k
۳۰ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.