Fatima💭
Fatima💭
میخواستم برایت از حزن و شادی بگویم؛
از غربت و صمیمیت ها، از نور و تاریکیها ...
زمان تنگ است، و من نمیدانم از کدام سطر شروع کنم.
یا به همین حرفی که غاده به معشوقش میگوید اکتفا کنم و بگویم:
" محبوب من
پایبند من باش چون اندوه."
اینگونه همهی حرفها باقی میماند، و بعدها میشوند بغض و دلتنگی!
شاید حرف" نادر ابراهیمی" نجاتم دهد و بگویم؛ " تو را میخواهم
برای پنجاه سالگی،
شصت سالگی
هفتاد سالگی"
و در کنار گفته ها، به کلام خود افزون میکردم که تو را میخواهم برای همه طلوعها و غروب ها ...
یا شاید این حرف ها هم کفایت نکند
به یاد سخن فرغانی، بگویم:
" دیدنِ تو، ببرد قاعده غم از دل
چاشنی این حرف، شوق است و اشتیاق!"
اما باز این حرفها،کفاف حجمِ احساس درونم نبود.
من دنبال کلماتی کوه پیکر نبودم!
دنبال حرفی که فقط دست روی آن بگذارم و بگویم
خودش است!
به فکر اندوهها بودم، به فکر همان خط به خط کتاب که مدام پشت سر هم نوشته بود.
زندگی درد دارد!
غصه دارد؛
دردسر دارد؛
عذاب دارد!
و همان جمله " این اندوه تو و این شانهی من" را زمزمه میکردم؛
همین جمله میتوانست مرا خلاص کند،
و دیگر هراسی نداشته باشم که سخنی برایت پیدا نکردم.
و در پایان این جمله، میگفتم:
" من شانههایت را برای گریستن دوست دارم"
بدون نقطه ای در انتهای سطر
میخواستم برایت از حزن و شادی بگویم؛
از غربت و صمیمیت ها، از نور و تاریکیها ...
زمان تنگ است، و من نمیدانم از کدام سطر شروع کنم.
یا به همین حرفی که غاده به معشوقش میگوید اکتفا کنم و بگویم:
" محبوب من
پایبند من باش چون اندوه."
اینگونه همهی حرفها باقی میماند، و بعدها میشوند بغض و دلتنگی!
شاید حرف" نادر ابراهیمی" نجاتم دهد و بگویم؛ " تو را میخواهم
برای پنجاه سالگی،
شصت سالگی
هفتاد سالگی"
و در کنار گفته ها، به کلام خود افزون میکردم که تو را میخواهم برای همه طلوعها و غروب ها ...
یا شاید این حرف ها هم کفایت نکند
به یاد سخن فرغانی، بگویم:
" دیدنِ تو، ببرد قاعده غم از دل
چاشنی این حرف، شوق است و اشتیاق!"
اما باز این حرفها،کفاف حجمِ احساس درونم نبود.
من دنبال کلماتی کوه پیکر نبودم!
دنبال حرفی که فقط دست روی آن بگذارم و بگویم
خودش است!
به فکر اندوهها بودم، به فکر همان خط به خط کتاب که مدام پشت سر هم نوشته بود.
زندگی درد دارد!
غصه دارد؛
دردسر دارد؛
عذاب دارد!
و همان جمله " این اندوه تو و این شانهی من" را زمزمه میکردم؛
همین جمله میتوانست مرا خلاص کند،
و دیگر هراسی نداشته باشم که سخنی برایت پیدا نکردم.
و در پایان این جمله، میگفتم:
" من شانههایت را برای گریستن دوست دارم"
بدون نقطه ای در انتهای سطر
۳۳.۳k
۲۹ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.