زن به مرد نگاه نمی کرد. تند تند روی کاغذ خط می کشید و حرف
زن به مرد نگاه نمی کرد. تند تند روی کاغذ خط می کشید و حرف می زد. داشت می گفت چه بی اندازه برای روزهای بعد نگران است. داشت از مردی حرف می زد که قرار بود مایه تسکینش شود، داشت می گفت که برای بعد از مهاجرت نقشه های زیادی دارد، داشت می گفت مطمئن است مردی که برگزیده، درست ترین انتخاب هاست. بعد به چشم مرد نگاه کرد و گفت حواست هست؟
مرد حواسش به حرفهای زن نبود، داشت به صدایش گوش می کرد و منتظر بود تا زن دست ببرد و دو طره سرگردان بازیگوش مو را ببرد پشت گوشهای کوچک زیبا زندانی کند. شمرد: پنج، چهار، سه، دو، یک. بین دو و یک بود که زن موها را به بند کشید. مرد داشت با خودش فکر می کرد زن چه بی اندازه دل بسته به یارش. از ذهنش گذشت دیدی، بالاخره عاشق شد، خلاص. لبخند زد. زن گفت چقدر لبخندت آرامم کرد، موافقی پس؟
مرد مثل تمام عمرش یک موافق ساکت بود، یعنی مجبور بود موافق باشد که زن بی هراس برود. برود مثل گنجشک مستی بنشیند کف دست مردی دیگر، مردی که امن باشد و مثل او مجبور نباشد تمام حرفهای قشنگی را که بلد است پشت واژه های بی معنا پنهان کند.
پشت اولین چراغ قرمز، مرد دید دختر و پسر جوانی داخل ماشین هم را بوسیدند. بعد دختر به پسر گفت دوستت دارما خره. پسر خندید، چشمهایش هم خندید. مرد دلش برای دو پرنده عاشق ضعف رفت، چراغ سبز شد، ماشین ها رفتند. مرد به خانه رسید، و با خودش فکر کرد عیسا روی صلیب چقدر تنها بود.
می دانست امشب دوباره از سقف اتاق باران می بارد. چشمهایش را بست، و سعی کرد طوری که مشاور یادش داده به یک خرگوش سفید فکر کند که نوک دماغش سیاه است. ته ذهنش عیسا بر صلیب ناله می کرد: پدر، چرا مرا تنها گذاشتی؟
مرد حواسش به حرفهای زن نبود، داشت به صدایش گوش می کرد و منتظر بود تا زن دست ببرد و دو طره سرگردان بازیگوش مو را ببرد پشت گوشهای کوچک زیبا زندانی کند. شمرد: پنج، چهار، سه، دو، یک. بین دو و یک بود که زن موها را به بند کشید. مرد داشت با خودش فکر می کرد زن چه بی اندازه دل بسته به یارش. از ذهنش گذشت دیدی، بالاخره عاشق شد، خلاص. لبخند زد. زن گفت چقدر لبخندت آرامم کرد، موافقی پس؟
مرد مثل تمام عمرش یک موافق ساکت بود، یعنی مجبور بود موافق باشد که زن بی هراس برود. برود مثل گنجشک مستی بنشیند کف دست مردی دیگر، مردی که امن باشد و مثل او مجبور نباشد تمام حرفهای قشنگی را که بلد است پشت واژه های بی معنا پنهان کند.
پشت اولین چراغ قرمز، مرد دید دختر و پسر جوانی داخل ماشین هم را بوسیدند. بعد دختر به پسر گفت دوستت دارما خره. پسر خندید، چشمهایش هم خندید. مرد دلش برای دو پرنده عاشق ضعف رفت، چراغ سبز شد، ماشین ها رفتند. مرد به خانه رسید، و با خودش فکر کرد عیسا روی صلیب چقدر تنها بود.
می دانست امشب دوباره از سقف اتاق باران می بارد. چشمهایش را بست، و سعی کرد طوری که مشاور یادش داده به یک خرگوش سفید فکر کند که نوک دماغش سیاه است. ته ذهنش عیسا بر صلیب ناله می کرد: پدر، چرا مرا تنها گذاشتی؟
۳۴.۶k
۰۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.