set me free P.t 2💜
set me free P.t 2💜
(فردا صبح عمارت خانواده کیم):
انعکاس نور خورشید به آینه بزرگ اتاق برخورد میکرد و دقیقا به صورت تهیونگ میخورد که تهیونگ رو با بی میلی از خواب بیدار کرد!
_لعنت به خودت و نورت!
با خستگی نالید و انگشت وسطشو به سمت خورشید گرفت و سرش رو دوباره رو بالشت گذاشت تا بخوابه ولی کسی در زد!
زیر لب 'لعنتی'به طرف پشت در گفت.
_بیا تو!
زن میانسالی در اتاق رو آروم باز کرد و با تهیونگ با بالا تنه لخت و نشسته رو تخت روبرو شد!
لبخند ملایمی زد و به تهیونگ نگاه کرد!
_چیشده اجوما؟
با کلافگی دستشو لای موهای نسبتا بلند خاکستریش برد و به بالا هدایت کرد و منتظر زن روبروش بود!
اگر کس دیگه غیر از اجوما اونجا بود قطعا تهیونگ با مشت به صورتش میزد یا سرش فریاد میکشید ولی اجوما برای تهیونگ یه ادم متفاوت بود، با اجوما از بچگی خاطره داشت!
یادش میومد هر وقت مادرش پیشش نبود بخاطر شغلش این اجوما بود که از تهیونگ مراقبت میکرد و به اندازه پسر نداشتش دوسش داشت!
_آقا!ارباب کارتون دارن و میخوان هرچه زودتر برید پیششون!
تهیونگ به جمله زن پوزخندی زد یعنی پدرش اینبار میخواد چیکار کنه مقامی بهش بده؟!سهام شرکت رو بیشتر کنه یا میخواد پسرش دوباره مهاجرت کنه!
_باشه اجوما برو من میرم!
زن لبخندی زد و از اتاق خارج شد!
تهیونگ با خستگی تمام وجودش پتو رو کنار زد و از تخت پایین اومد واسش هیچ اهمیتی نداشت که الان لباس تنش نیست!
از اتاق خارج شد و تا خدمتکارای جوونتر تا این صحنه رو دیدن سرشونو انداختن پایین و به کارشون ادامه دادن!
اتاق پدرش فقط ده قدم بود!
با خودش فکر میکرد دوباره قراره شخصیت دارک و خشنش جلوی پدرش پدیدار بشه!
چون با آدمایی که زیاد بهشون توجه نمیکرد این شکلی بود!
پشت در رشید دستشو گذاشت روی دستیگره و اروم در رو باز کرد و پدرش که روی تخت نشسته بود نگاهی انداخت و کاملا وارد اتاق شد!
_خوش اومدی پسر! بیا بشین کارت دارم.
تهیونگ نگاه مشکوکی به پدرش کرد و به طرفش رفت.
.
.
.
.
_پاشو دختر.....پاشو دیگه مگه با تو نیستم
آلیا داشت بلند بلند داد میزد که لیا مثل جت بلند شد.
_اوکی الان میرم پایین!
_و اینم یادت باشه امشب پارتی و مهمونی داریم!
لیا سری تکون داد که آلیا لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
لیا سریع به سمت سرویس بهداشتی رفت و کارای لازم رو انجام داد!
و از اتاق خارج شد تا مادرشو دید!
_مامان!
یونا برگشت و لبخندی زد و دستاشو باز کرد تا دخترشو در آغوش بگیره.
لیا سرعتشو تند تر کرد و پدید آغوش گرم مادرش.
_میبینم هنوز آماده نشدی فندوق کوچولو!
یونا زمزمه کرد و لیا ازش کمی فاصله گرفت!
_چشم مامان الان میرم با آلیا خرید!فقط من لباسای مجل....
_عزیزم تو همه جوره خوشگلی ولی باید مجلسی بپوشی تا شیک تر و جذاب تر بنظر بیای!
_چشم
(فردا صبح عمارت خانواده کیم):
انعکاس نور خورشید به آینه بزرگ اتاق برخورد میکرد و دقیقا به صورت تهیونگ میخورد که تهیونگ رو با بی میلی از خواب بیدار کرد!
_لعنت به خودت و نورت!
با خستگی نالید و انگشت وسطشو به سمت خورشید گرفت و سرش رو دوباره رو بالشت گذاشت تا بخوابه ولی کسی در زد!
زیر لب 'لعنتی'به طرف پشت در گفت.
_بیا تو!
زن میانسالی در اتاق رو آروم باز کرد و با تهیونگ با بالا تنه لخت و نشسته رو تخت روبرو شد!
لبخند ملایمی زد و به تهیونگ نگاه کرد!
_چیشده اجوما؟
با کلافگی دستشو لای موهای نسبتا بلند خاکستریش برد و به بالا هدایت کرد و منتظر زن روبروش بود!
اگر کس دیگه غیر از اجوما اونجا بود قطعا تهیونگ با مشت به صورتش میزد یا سرش فریاد میکشید ولی اجوما برای تهیونگ یه ادم متفاوت بود، با اجوما از بچگی خاطره داشت!
یادش میومد هر وقت مادرش پیشش نبود بخاطر شغلش این اجوما بود که از تهیونگ مراقبت میکرد و به اندازه پسر نداشتش دوسش داشت!
_آقا!ارباب کارتون دارن و میخوان هرچه زودتر برید پیششون!
تهیونگ به جمله زن پوزخندی زد یعنی پدرش اینبار میخواد چیکار کنه مقامی بهش بده؟!سهام شرکت رو بیشتر کنه یا میخواد پسرش دوباره مهاجرت کنه!
_باشه اجوما برو من میرم!
زن لبخندی زد و از اتاق خارج شد!
تهیونگ با خستگی تمام وجودش پتو رو کنار زد و از تخت پایین اومد واسش هیچ اهمیتی نداشت که الان لباس تنش نیست!
از اتاق خارج شد و تا خدمتکارای جوونتر تا این صحنه رو دیدن سرشونو انداختن پایین و به کارشون ادامه دادن!
اتاق پدرش فقط ده قدم بود!
با خودش فکر میکرد دوباره قراره شخصیت دارک و خشنش جلوی پدرش پدیدار بشه!
چون با آدمایی که زیاد بهشون توجه نمیکرد این شکلی بود!
پشت در رشید دستشو گذاشت روی دستیگره و اروم در رو باز کرد و پدرش که روی تخت نشسته بود نگاهی انداخت و کاملا وارد اتاق شد!
_خوش اومدی پسر! بیا بشین کارت دارم.
تهیونگ نگاه مشکوکی به پدرش کرد و به طرفش رفت.
.
.
.
.
_پاشو دختر.....پاشو دیگه مگه با تو نیستم
آلیا داشت بلند بلند داد میزد که لیا مثل جت بلند شد.
_اوکی الان میرم پایین!
_و اینم یادت باشه امشب پارتی و مهمونی داریم!
لیا سری تکون داد که آلیا لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
لیا سریع به سمت سرویس بهداشتی رفت و کارای لازم رو انجام داد!
و از اتاق خارج شد تا مادرشو دید!
_مامان!
یونا برگشت و لبخندی زد و دستاشو باز کرد تا دخترشو در آغوش بگیره.
لیا سرعتشو تند تر کرد و پدید آغوش گرم مادرش.
_میبینم هنوز آماده نشدی فندوق کوچولو!
یونا زمزمه کرد و لیا ازش کمی فاصله گرفت!
_چشم مامان الان میرم با آلیا خرید!فقط من لباسای مجل....
_عزیزم تو همه جوره خوشگلی ولی باید مجلسی بپوشی تا شیک تر و جذاب تر بنظر بیای!
_چشم
۴.۸k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.