افتاده بودم رو تخت تو حياط خونه ي مادر بزرگ ،
افتاده بودم رو تخت تو حياط خونه ي مادر بزرگ ،
زل زده بودم به آسمون ...
خَسه ي خسه ...
غرق بودم تو خاطرات ...
صدا جيرجيركا و شب ، به سكوتم ريتم داده بود .
يه بادِ خنكي هم ميومد ...
يه جوري بود كه ميطلبيد مست كني بشيني تا خودِ صُب به يارِ بي وفايِ غايب فكر كني ...
يهو دَرو وا كرد علیرضا اومد تو حياط گف چته باز تو ...
كشتيات باز غرق شده كه ...
رفتي تو گذشته ؟!
پاشو ، پاشو جم كن خودتو حال و حوصله ي غم نداريماا ...
هي فكر فكر فكر ، تا كي ميخواي به قبل فك كني ؟
بسه ديگه بابا ، گذشته ! تموم شده ...
بش گفتم خوبم ، چيزيم نيس كه ...
اينقد سر و صدا كرده بود كه كلا فازمو پروند ...
نِشِس به نصيحت كردن ...
ميگف باس فراموش كنمو ازين حرفا ...
گفتو گفتو گفتو گفت تا خسته شد ...
سردش شده بود ...
زد رو شونم گفت فراموش كن بره !
بعدم دوييد سمت در كه بره داخل ، دور كه شد داد زد خاطره هاتو بزا همونجا خودت سريع بيا تو ، سرده ، سرما ميخوري ...
محو شد ...
با صداي بسته شدن در برگشتم تو همون سكوتِ خودمو صداي شب ...
داشتم به حرفاش فك ميكردم ...
ولي آخه مگه ميشه ؟!
مگه ميشه آدم به اين راحتي فراموش كنه اون همه خاطِرَرو ...
هرچي خواستم خودمو قانع كنم كه حرفاش درست بوده و بايد فراموشش كنم ، اما باز يه چي ته دلم نميذاشت ...
انگار نميشد اصن ...
قلبم ميگفت خاطره ها ، كمرنگ ميشن ، ولي فراموش نه ...
هوا سردتر شده بود ، پا شدم برم داخل ...
اما خاطره هارو هم با خودم بردم ...
انگار نميشه چيزيو فراموش كرد ...
يعني نشد ...🍃💔😔
زل زده بودم به آسمون ...
خَسه ي خسه ...
غرق بودم تو خاطرات ...
صدا جيرجيركا و شب ، به سكوتم ريتم داده بود .
يه بادِ خنكي هم ميومد ...
يه جوري بود كه ميطلبيد مست كني بشيني تا خودِ صُب به يارِ بي وفايِ غايب فكر كني ...
يهو دَرو وا كرد علیرضا اومد تو حياط گف چته باز تو ...
كشتيات باز غرق شده كه ...
رفتي تو گذشته ؟!
پاشو ، پاشو جم كن خودتو حال و حوصله ي غم نداريماا ...
هي فكر فكر فكر ، تا كي ميخواي به قبل فك كني ؟
بسه ديگه بابا ، گذشته ! تموم شده ...
بش گفتم خوبم ، چيزيم نيس كه ...
اينقد سر و صدا كرده بود كه كلا فازمو پروند ...
نِشِس به نصيحت كردن ...
ميگف باس فراموش كنمو ازين حرفا ...
گفتو گفتو گفتو گفت تا خسته شد ...
سردش شده بود ...
زد رو شونم گفت فراموش كن بره !
بعدم دوييد سمت در كه بره داخل ، دور كه شد داد زد خاطره هاتو بزا همونجا خودت سريع بيا تو ، سرده ، سرما ميخوري ...
محو شد ...
با صداي بسته شدن در برگشتم تو همون سكوتِ خودمو صداي شب ...
داشتم به حرفاش فك ميكردم ...
ولي آخه مگه ميشه ؟!
مگه ميشه آدم به اين راحتي فراموش كنه اون همه خاطِرَرو ...
هرچي خواستم خودمو قانع كنم كه حرفاش درست بوده و بايد فراموشش كنم ، اما باز يه چي ته دلم نميذاشت ...
انگار نميشد اصن ...
قلبم ميگفت خاطره ها ، كمرنگ ميشن ، ولي فراموش نه ...
هوا سردتر شده بود ، پا شدم برم داخل ...
اما خاطره هارو هم با خودم بردم ...
انگار نميشه چيزيو فراموش كرد ...
يعني نشد ...🍃💔😔
۱۰.۹k
۲۵ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.