فن فیک اب و آتش ۱
دختر کوچولو داشت به اجساد خانواده اش نگاه می کرد اون دختر چهار ساله بود موقعی که موهبتش رو به دست آورد نتونست کنترلش کنه و تمام خانواده اش رو با موهبت الهی اش کشته بود مهبت اون مثل بقیه نبود مهبت اون یک هدیه بود ...: چرا گریه می کنی اینا خانواده ات هستندرایلا :آره ولی من کشتمشون...: کسی تورو مقصر نمی دونهدختر برمیگرده دوتا مرد میبینه یکی جوان با موهای فندقی( اوداساکو)یکی دیگه یکم بزرگتر میزد موهای مشکی داشت چشماش قرمز بود( موری) درست مثل مال خودش بود چشمای اتشینش با محبت بهش نگاه می کردند دستش رو گذاشت روی شونه ی دخترک موری: این یه اتفاق بود تو نخواستی اینجوری بشهرایلا: درسته... ولی... چرا شما مثل بقیه بهم تهمت نمی زنید و نمی گید بمیرموری: چون می دونم چه دردی داره می خوای یه خانواده داشته باشیرایلا: فکر نکنم لایق باشمموری: پس بیا بفهمیم که لیاقت داری یا نه رایلا: اونوقت چطوری موری: تو میشی دختر من و منم در اضاش کمکت می کنم که توی مهبتت و کارای دیگه شایسته بشی رایلا: آدم پول داری هستید انگاریموری( پوزخند): درسته حالا قبولهرایلا: قبوله و اسمتونموری: موری اوگای و اسمتورایلا: رایلا اوگای هستم پدرموری: بیا بریم خونه دخترمگرفتن دست رایلا و بلند کردنش سوار هواپیمای مافیا شدن توی راه بهش گفت از الان دیگه کیه و چه جایگاهی دارهوقتی رسیدن به مافیا تمرینات رایلا شروع شد اون هر روز تمرینات نفس گیری انجام می داد اوداساکو به اون تو مهارت های رزمی کمک می کرد مسابقه اونا همیشه با برد اوداساکو به پایان می رسید
نظر بدید
#بانگو_استری_داگز #سگ_های_ولگرد_بانگو #چویا_ناکاهارا #فن-فیک#سناریو #انیمن #مانگا
نظر بدید
#بانگو_استری_داگز #سگ_های_ولگرد_بانگو #چویا_ناکاهارا #فن-فیک#سناریو #انیمن #مانگا
۲۶۹
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.