ولی یه واقعیتی رو می خوام بگم تموم اون روزایی که سرم و م

ولی یه واقعیتی رو می خوام بگم؛ تموم اون روزایی که سرم و می گرفتم بالا و با غرور می گفتم به هیچکس نیاز ندارم، تموم وقتایی که تنهایی رفتم بستنی و قهوه خوردم، تموم ساعت هایی که رویا بافی کردم که تنهایی از پس همه چیز برمیام، تموم اون لحظه هایی که می ترسیدم یه کاری رو انجام بدم اما خب می دیدم هیچ‌ادمی نیست که دستم و بگیره و بگه نترس، تموم اون شبایی که قلبم از استرس و تنهایی تند میزد و جز من و من هیچکس نبود، من فقط وانمود می کردم که نیاز ندارم کسی باشه. اما از عمق روح و وجودم نیاز داشتم کسی باشه که مطمئن باشم حواسش بهم هست و تنها نیستم.
دیدگاه ها (۴۹۶)

تو حسِ دیدن نور بعد از گذروندنِ ساعت‌هاتوی تاریکی ای، تو زیب...

من قصه‌ی فراق تو را چال کرده‌امحاصل چه شد؟!جوانه زدی، بیشتر ...

منو با هرکسی نمیبینی اگه با کسی دیدی یا آدم حسابین،یا آدمای ...

‌‌‌تو فیلم The walking dead یه جمله ای بود که میگفت:شاید اون...

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭 ¹⁰ ( یک هفته بعد ) « ویو سوجین » سو...

#شب_خاص Part 25 بله پدرویو ت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط