انقدر آدما بودن که فقط با یه اشارشون هزار نفر براشون میم

اِنقدر آدما بودن که فقط با یه اشارشون هزار نفر براشون میمردن و زنده میشدن
و اِنقدر آدمایی بودن که هیچی نداشتن و هر شب خدا رو کاسه چه کنم دست میگرفتن.
البته فرقی هم نمیکنه که هزار سال پیش به دنیا میومدیم یا هزار سال بعد چون داستان روزگار همیشه همین بوده و همیشه هم همین خواهد بود.
ولی هر چی از عمرم میگذره بیشتر به این نتیجه میرسم که هر چی بودی و هر چی میشی مهم نیس. فقط مطمئن شو که امروز رو فهمیده باشی چرا زنده ای. همین.
دیدگاه ها (۰)

من می گم دوست داشتن شبیه گره زدنه، تا دو طرفِ نخ رو نکِشی هی...

بیا بشین غذاتو بخورتو که چیزی نخوردیگفتم که اشتها ندارممن می...

در این زمانه بی های و هوی لال پرستخوشا به حال کلاغان قیل و ق...

خبرنگار: تعریف شما از عشق چیه؟بوکوفسکی: عشق؟مثل اون حالتی می...

پارت ۸۳

{پرونده دکتر جاون}

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط