آرزوهای خوب
#آرزوهای_خوب
پلاستیک داروها را تو کیف مشکی بزرگش جابه جا کرد و قبل از بستن کیف؛ تلفن همراه را از لابه لای وسایل، بیرون کشید.
زیپِ فلزی را محکم کشید؛ انگار حواسش به خرگوش کوچک آویزان از گارد گوشی نبود که با گیر کردن زیپ، نگاهش متوجه عروسکِ پشمالو شد.به دختری که مقابلش نشسته بود لبخندی زد و درگیر جداکردنِ عروسک از لای دندانه های زیپ بود؛
صدای موسیقیِ تندی که برای زنگ، انتخاب کرده بود پیچید توی مترو...
احوال پرسیِ بسیار گرم و قربان صدقه رفتن های پی در پی حکایت از این می کرد که پشت خط، #مادر است؛ هرچه محبت داشت ریخت توی طنین صدا و کلمات و تقدیمش کرد.صفای برخوردش عطری از آرامش پاشید توی راهرو...
خانمی#محجبه و موّقر کنارش نشسته بود؛مکالمه که تمام شد؛خانم محجبه نگاهِ مهربانش را به او دوخت و گفت: خدا مادرتان را حفظ کند و شما را، که اینقدر با محبت رفتار می کنید؛خیلی احساس خوبی پیدا کردم؛
[دعا کنید من هم بتوانم در ابراز احساسم نسبت به مادرم مثل شما باشم]
خانم همانطور که با عروسک پشمی آویزان ور میرفت گفت:او همه ی زندگی من است؛ نفسم برایش می رود؛ دلم می خواهد دنیا را به پایش بریزم.این جملات را برق چشمان پر از اشکش تایید می کرد.
قطار به ایستگاه رسید؛ موقعِ پیاده شدن، دست برد به شال روی سرش و همانطور که موهای اتوکشیده ی براقش را زیر شال پنهان می کرد گفت:
[دعا کنید من هم بتوانم یک روز مثل شما محجبه شوم].
#حجاب
#مهربانی
#آرزوی_نزدیک
#زن_آیینه_جمال_خدا
#روز_مادر_مبارک
پلاستیک داروها را تو کیف مشکی بزرگش جابه جا کرد و قبل از بستن کیف؛ تلفن همراه را از لابه لای وسایل، بیرون کشید.
زیپِ فلزی را محکم کشید؛ انگار حواسش به خرگوش کوچک آویزان از گارد گوشی نبود که با گیر کردن زیپ، نگاهش متوجه عروسکِ پشمالو شد.به دختری که مقابلش نشسته بود لبخندی زد و درگیر جداکردنِ عروسک از لای دندانه های زیپ بود؛
صدای موسیقیِ تندی که برای زنگ، انتخاب کرده بود پیچید توی مترو...
احوال پرسیِ بسیار گرم و قربان صدقه رفتن های پی در پی حکایت از این می کرد که پشت خط، #مادر است؛ هرچه محبت داشت ریخت توی طنین صدا و کلمات و تقدیمش کرد.صفای برخوردش عطری از آرامش پاشید توی راهرو...
خانمی#محجبه و موّقر کنارش نشسته بود؛مکالمه که تمام شد؛خانم محجبه نگاهِ مهربانش را به او دوخت و گفت: خدا مادرتان را حفظ کند و شما را، که اینقدر با محبت رفتار می کنید؛خیلی احساس خوبی پیدا کردم؛
[دعا کنید من هم بتوانم در ابراز احساسم نسبت به مادرم مثل شما باشم]
خانم همانطور که با عروسک پشمی آویزان ور میرفت گفت:او همه ی زندگی من است؛ نفسم برایش می رود؛ دلم می خواهد دنیا را به پایش بریزم.این جملات را برق چشمان پر از اشکش تایید می کرد.
قطار به ایستگاه رسید؛ موقعِ پیاده شدن، دست برد به شال روی سرش و همانطور که موهای اتوکشیده ی براقش را زیر شال پنهان می کرد گفت:
[دعا کنید من هم بتوانم یک روز مثل شما محجبه شوم].
#حجاب
#مهربانی
#آرزوی_نزدیک
#زن_آیینه_جمال_خدا
#روز_مادر_مبارک
۲۰۰.۳k
۲۲ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.