تو ماشین نشسته بودم و نگاهش می کردم
تو ماشین نشسته بودم و نگاهش می کردم.
جوونی با اون همه امید و آرزو نشسته بود اونجا.
انگار که نه اسباب، که ته مونده آرزوهاشو بار زده بود و می رفت.
*فقط اون لحظه که اشک گوشه چشمش رو پاک کرد، بندبند وجودمو سوزوند.* 🥺🥺😥
جوونی با اون همه امید و آرزو نشسته بود اونجا.
انگار که نه اسباب، که ته مونده آرزوهاشو بار زده بود و می رفت.
*فقط اون لحظه که اشک گوشه چشمش رو پاک کرد، بندبند وجودمو سوزوند.* 🥺🥺😥
- ۷۰۳
- ۰۹ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط