مردی که اسم خوبی داشت...
مردی که اسم خوبی داشت...
سر اسب را که کج کرده بود و بیصدا از فاصله دو سپاه گذشته بود، فکر کرده بود خیلی خوب اگر پیش برود میبخشندش و میگذارند با بقیه هفتاد و دو نفر بجنگد... وقتی هم گفتند: «خوش آمدی! پیاده شو، بیا نزدیک!» نتوانست. یاد این افتاد که آب را خودش سه روز پیش رویشان بسته. گفت: «سواره میمانم تا کشته شوم.» میخواست چشم تو چشم نشوند. اصلا حساب این را نکرده بود که بیایند سرش را بگیرند روی زانو. خونهای پیشانیاش را با انگشت پاک کنند. باز دلشان راضی نشود. دستمال خودشان را ببندند دور سرش. در خواب هم نمیدید بهش بگویند: «آزاد مرد، مادرت چه اسم خوبی رویت گذاشت.»
سر اسب را که کج کرده بود و بیصدا از فاصله دو سپاه گذشته بود، فکر کرده بود خیلی خوب اگر پیش برود میبخشندش و میگذارند با بقیه هفتاد و دو نفر بجنگد... وقتی هم گفتند: «خوش آمدی! پیاده شو، بیا نزدیک!» نتوانست. یاد این افتاد که آب را خودش سه روز پیش رویشان بسته. گفت: «سواره میمانم تا کشته شوم.» میخواست چشم تو چشم نشوند. اصلا حساب این را نکرده بود که بیایند سرش را بگیرند روی زانو. خونهای پیشانیاش را با انگشت پاک کنند. باز دلشان راضی نشود. دستمال خودشان را ببندند دور سرش. در خواب هم نمیدید بهش بگویند: «آزاد مرد، مادرت چه اسم خوبی رویت گذاشت.»
۳.۴k
۱۵ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.