بازیگر p11

"من مجبور بودم وانمود یه مرد از قشر ضعیفم" yoongi

از جا بلند شد
چشمانش پر از اشک شد

"تو...تو به من دروغ گفتی؟" Rebecca

خسته نگاهش کرد

"باور کن مجبورم،نمی خواستم ربکا..." yoongi

بغضش ترکید و بدون حرف از اتاق دوید بیرون
همین که از جا برخاست درد امانش را برید و دوباره نشست

"ربکا؟!" yoongi

صدایی نمی آمد ،به احتمال زیاد رفته بود
شقیقه هایش را کمی ماساژ داد و در نهایت گفت :

"انقدر احمقی که دل معصومش رو شکوندی ؟ اونم با این خبر یهویی؟؟" yoongi

خسته بود
با تمام وجودش دنبال آرامش حتی در خواب می گشت

"اما اون رفته..." yoongi

خودش هم احساساتش را درک نمیکرد
چطور با اینجا رسید که یک دختر همه چیزش شده باشد
مردی که هزاران دختر و زن بچه دار محتاج نیم نگاهی از او هستند و حالا...

پوزخند زد،موبایلش را برداشت و شماره ربکا را گرفت و اولین لرزش دلش به دست صدای پر بغض او بود

"بفرمایید؟" Rebecca

"ربکا...منم یونگی" yoongi

صدای بالا کشیدن بینی او را شنید

"لطفا از دستم ناراحت نباش،من متاسفم دلم نمی خواستم ناراحتت کنم" yoongi

با سکوت ریکا ادامه داد

"نمیدونم اسمش رو چی میزاری...ولی واسم مهمه از دستم ناراحت نباشی ربکا
تو اولین زنی هستی که با وجود شرایط مالی من چشمات برق نزد و همونی که بودی موندی
خواهش میکنم درکم کن،من دوست دارم!" yoongi

کمی مکث کرد
دوست داشتن؟ چه حس ناشناخته ای!

"تو...تو منودوست داری؟" Rebecca

"آره!" yoongi

ریکا مکث کرد و سپس با صدایی آغشته به گریه گفت :

"دلم پیشت گیره،نمیتونم ازت دلگیر باشم!" Rebecca

آن روز برای همیشه ای نزدیک رفتار آن دو تغییر کرد
یونگی دنیا را به دست آورده بود
خوشحال ترین و البته عاشق ترین انسان روی کره خاکی بود
هر جوری در توانش بود قصد داشت عشقش را به ربکا ثابت کند....
دیدگاه ها (۱)

بازیگر p12

بازیگر p13

بازیگر p10

بازیگر p9

پارت ۱۶۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط