پارت ۶پاک شد گذاشتمشp6
پارت ۶پاک شد گذاشتمشp6
از زبان ات
رسیدیم شهر بازی ی عالمه از وسیله های اونجا رو سوار شدیم یونگی برام پشمک خرید و برام یدونه عروسک بزرگ خرسی که خاکستری رنگ. بود برنده شد داد بهم ساعت داشت ۱۱شب میشد اونجا ی برج بود که ی کافه اخرین طبقش داشت رفتیم اونحا خلوت بود هات چاکلت سفارش دادیم سفارشا اومد مشغول خوردن بودیم که گفتم
+اوپا
_هوم...؟
+واقعا خیلی خوش گذشت ممنونم..... ♡
_برا منم خوش گذشت..... :]
+میگم
_هوم چیه
+من تاحالا انقد احساس ارامش نکرده بودم شاید عجیب باشه ولی وقتی پیش توعم ی احساس ارامش خواصی دارم
_منم همین طور بعد مرگ مادرم دیگه نتونستم دوست پیدا کنم دوست دارم ولی انقد بهشوننزدیک نیستم
+منم پس بیا بهترین دوستای هم باشیم
_اوکی
۱هفته بعد
از زبان ات
رابطم با یونگی خیلی خوبه بیشتر وقتاپیش همیم از فردا تعطیلات تابستونی شروع میشه تو مدرسه ی جشن کوچیک قراره بگیرن و به همه گفتن لباسای مهمونی بپوشیم
صبح
از زبان ات
از خواب پا شدم ساعت ۱۰بود عصر قراره جشن بگیرن تو مدرسه پس پا شدم تا برم خرید چون چندان لباس خوبی نداشتم
حاضر شدم برم که یونگی زنگ زد
+صیلام پیشی
_هوس مردن کردی گفتم پیشی صدام نکن
+ولی خیلی شبیه پیشی
_ایششش ولش تو ادم نمیشی میگم جایی میری
+اوهوم دارم میرم خرید برا جشن امشب لباس بخرم
_اا اوکی منم بیام برا منم میخریم لباس
+اا اوکی بیا
_پس دارم میام دنبالت
چند میم بعد یونگی زنگ.زد دم دره رفتم سواره ماشینش شدم و رفتیم سمت ی پاساژ بزرگ که فقطمال پولدارا بود
رفتیم داخل میخواستمیدونه لباس بخره ی کامیون خریدم یونگی هم همین طور
و بعد ساعت از ۴ گذشته بود پس رفتیم خونه حاضر شدم و رفتم مهمونی
از زبان یونگی
ی هفتس میگذره به اصرارپدرم رابطمو با ات خوب کردم ولی حس میکنم عاشقش شدم پدرم نخشه های پلیدی میکشه ولی من باید مراقب ات باشم امروز قراره بریم جشن تو مدرسه رفتیم با ات ی عالمه خرید کردیم عاشق خرید کردنه ات و وقتی میبینم خوشحاله و داره میخنده قلبم اکلیلی میشه رفتم خونه عاماده شدم و رفتم به مهمونی
از زبان ات
رسیدیم شهر بازی ی عالمه از وسیله های اونجا رو سوار شدیم یونگی برام پشمک خرید و برام یدونه عروسک بزرگ خرسی که خاکستری رنگ. بود برنده شد داد بهم ساعت داشت ۱۱شب میشد اونجا ی برج بود که ی کافه اخرین طبقش داشت رفتیم اونحا خلوت بود هات چاکلت سفارش دادیم سفارشا اومد مشغول خوردن بودیم که گفتم
+اوپا
_هوم...؟
+واقعا خیلی خوش گذشت ممنونم..... ♡
_برا منم خوش گذشت..... :]
+میگم
_هوم چیه
+من تاحالا انقد احساس ارامش نکرده بودم شاید عجیب باشه ولی وقتی پیش توعم ی احساس ارامش خواصی دارم
_منم همین طور بعد مرگ مادرم دیگه نتونستم دوست پیدا کنم دوست دارم ولی انقد بهشوننزدیک نیستم
+منم پس بیا بهترین دوستای هم باشیم
_اوکی
۱هفته بعد
از زبان ات
رابطم با یونگی خیلی خوبه بیشتر وقتاپیش همیم از فردا تعطیلات تابستونی شروع میشه تو مدرسه ی جشن کوچیک قراره بگیرن و به همه گفتن لباسای مهمونی بپوشیم
صبح
از زبان ات
از خواب پا شدم ساعت ۱۰بود عصر قراره جشن بگیرن تو مدرسه پس پا شدم تا برم خرید چون چندان لباس خوبی نداشتم
حاضر شدم برم که یونگی زنگ زد
+صیلام پیشی
_هوس مردن کردی گفتم پیشی صدام نکن
+ولی خیلی شبیه پیشی
_ایششش ولش تو ادم نمیشی میگم جایی میری
+اوهوم دارم میرم خرید برا جشن امشب لباس بخرم
_اا اوکی منم بیام برا منم میخریم لباس
+اا اوکی بیا
_پس دارم میام دنبالت
چند میم بعد یونگی زنگ.زد دم دره رفتم سواره ماشینش شدم و رفتیم سمت ی پاساژ بزرگ که فقطمال پولدارا بود
رفتیم داخل میخواستمیدونه لباس بخره ی کامیون خریدم یونگی هم همین طور
و بعد ساعت از ۴ گذشته بود پس رفتیم خونه حاضر شدم و رفتم مهمونی
از زبان یونگی
ی هفتس میگذره به اصرارپدرم رابطمو با ات خوب کردم ولی حس میکنم عاشقش شدم پدرم نخشه های پلیدی میکشه ولی من باید مراقب ات باشم امروز قراره بریم جشن تو مدرسه رفتیم با ات ی عالمه خرید کردیم عاشق خرید کردنه ات و وقتی میبینم خوشحاله و داره میخنده قلبم اکلیلی میشه رفتم خونه عاماده شدم و رفتم به مهمونی
۱۲.۰k
۳۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.