خیال وصال در عشق ممنوع، مثل شرابخواری در کوچه های شهری مذ
خیال وصال در عشق ممنوع، مثل شرابخواری در کوچه های شهری مذهبی است، در ظهر داغ ماه رمضان. شراره های نگرانی در دلت که مبادا بفهمند، و آمیختنی دلچسب با لذتی بی مانند و وصف ناشدنی، از رسیدن به قله ای که فکرش را هم نمی کردی. مثل نگه داشتن آتش است روی زبانت، موقر ماندن که کسی نفهمد مذاب در گلو داری، سوختن، سوختن، سوختن. رقصاندن حروف کنار هم و ساختن کلماتی که برای هر کسی در دنیا جز خودت بی معنا باشد. که از هراس بدنامی، با خودت هم حرف نزنی درباره ثانیه های باشکوه اولین بوسه.
خواستن عشقی که سهمت نیست، مثل هوس بی تابانه برای سایه ای خنک است در اتاقی نورگیر که کسی در آن خوابیده و تو دل دل میکنی که بمانی، کمی دیگر منتظر بمانی، شاید سایه خنک دلش را زد و رفت. این گونه است که عمرت گلوله برفی می شود و می نشینی در آفتابهای دوری، کاسته می شوی، تباه می شوی، و دلت را خوش می کنی به فکرهای شیرین ته دلت.
اما ، تاج خار فراق بر سرت، همانطور که خونابه های جنون روی چشمانت را گرفته اند و انگشت نمای شهر شده ای، با تمام دلت فکر کن به آن چند دقیقه موعود. به آن بهشت ناممکن، به آن رسیدن لبریز از هراس بدنامی که وای اگر بفهمند، تمام شهر سنگسارت می کنند، عاشق نشده اند که بدانند اختیارت دست خودت نبوده و نیست .فکر کن به آن بوسه شیرین که از راه نخواهد رسید، به آمدنش، به احتمال وقوعش فکر کن. به غرق شدن در بوی تنی که تمام عطرهای دنیاست. به گندمی که می ارزد برایش از بهشت رانده شوی، که اصلا بهشت همانجاست که یار هست... عشق ممنوع، عشق ممنوع، عشق ممنوع. اجماع مرگبار لذت و درد. دلشوره ممتد از نرسیدن، هراس دوم شدن در همه عمر، و دل باختن به خیال نوازشی علنی، در تمام پنهان کاریها حتا از آینه. تا کِی رسوا شوی و قصه ات درس عبرت هر کسی شود که دلش جایی که نمی باید لرزید.
دل است دیگر، دیوانه است، قاعده نمی داند.....
خواستن عشقی که سهمت نیست، مثل هوس بی تابانه برای سایه ای خنک است در اتاقی نورگیر که کسی در آن خوابیده و تو دل دل میکنی که بمانی، کمی دیگر منتظر بمانی، شاید سایه خنک دلش را زد و رفت. این گونه است که عمرت گلوله برفی می شود و می نشینی در آفتابهای دوری، کاسته می شوی، تباه می شوی، و دلت را خوش می کنی به فکرهای شیرین ته دلت.
اما ، تاج خار فراق بر سرت، همانطور که خونابه های جنون روی چشمانت را گرفته اند و انگشت نمای شهر شده ای، با تمام دلت فکر کن به آن چند دقیقه موعود. به آن بهشت ناممکن، به آن رسیدن لبریز از هراس بدنامی که وای اگر بفهمند، تمام شهر سنگسارت می کنند، عاشق نشده اند که بدانند اختیارت دست خودت نبوده و نیست .فکر کن به آن بوسه شیرین که از راه نخواهد رسید، به آمدنش، به احتمال وقوعش فکر کن. به غرق شدن در بوی تنی که تمام عطرهای دنیاست. به گندمی که می ارزد برایش از بهشت رانده شوی، که اصلا بهشت همانجاست که یار هست... عشق ممنوع، عشق ممنوع، عشق ممنوع. اجماع مرگبار لذت و درد. دلشوره ممتد از نرسیدن، هراس دوم شدن در همه عمر، و دل باختن به خیال نوازشی علنی، در تمام پنهان کاریها حتا از آینه. تا کِی رسوا شوی و قصه ات درس عبرت هر کسی شود که دلش جایی که نمی باید لرزید.
دل است دیگر، دیوانه است، قاعده نمی داند.....
۲۸.۷k
۲۸ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.