𝐹𝓇𝑜𝓂 𝒽𝒶𝓉𝑒 𝓉𝑜 𝒻𝓇𝒾𝑒𝓃𝒹𝓈𝒽𝒾𝓅(۲)
𝐹𝓇𝑜𝓂 𝒽𝒶𝓉𝑒 𝓉𝑜 𝒻𝓇𝒾𝑒𝓃𝒹𝓈𝒽𝒾𝓅(۲)
part:3
ا/ت:اون چه پدریه که دخترشو میفروشه؟
کوک:اینطور که فکر میکنی نیست(داد)
ا/ت با داد کوک لال شد و بغض کرد
چشماش پر از اشک بود فقط کافیه بود یکی بهش بگه پخ تا اشکاش بریزه
کوک وقتی ا/ت رو اون شکلی دید بغلش کرد
کوک:ببخشید عشقم اروم باش
ا/ت:چ.چرا سرم داد میزنی (بغض)
کوک:می خاستم ساکت شی تا من حرفم رو بزنم!
ا/ت:اخه این شکلی؟
کوک:هیس برو بشین رو کاناپه
جونگ کوک رو کرد به جانگ و همسر پسرش
کوک:شما بفرمایید
رو به ته و جیمین:شما هم
همه نشستن جو سنگینی بینشون بود و سکوتی که کسی حاظر نبود بشکنتش
کوک سکوت رو شکوند
کوک:ا/ت؟
ا/ت:هوم؟
کوک:بابات از عمد تو رو به کیم نفروخته!
ا/ت:اخ...
کوک:بزار حرفم تموم شه(اخم کردن)
بعد کمی مکث شروع کرد
کوک:قضیه از اونجایی شروع شد که.....(اگه نفهمیدین قضیه در اصل چی بوده بگین)
کوک تمام ماجرا رو برا ا/ت تعریف کرد و ا/ت و اون پسر بچه و به خصوص همسر جانگ بهت زده به هم زل زده بودن
ا/ت از این متعجب بود که چه زندگی داشته
پسرک اصلا فکرش رو هم نمی کرد یه خواهر بزرگ تر داشته باشه
و اما! همسر جانگ !مادر واقعی ا/ت! اون خوشحال بود که به دخترش رسیده اونم فکر میکرددیگه نمیتونه دخترش رو ببینه یا بغل کنه
همسر جانگ یا همون مامان واقعی ا/ت بلند شد و رفت جلو ا/ت کنارش نشست و محکم اونو تو بغلش گرفت اشک هایی که در چشم آن زن میانسال بود ریزش کردن و روی شونه دختر بزرگش جاری شد!
ا/ت متقابلا مادرش رو بغل کرد و زیر لب زمزمهکرد
ا/ت:بغلت خیلی آرامش بخش مامان
ادامه دارد....
لایک و کامنت:)
part:3
ا/ت:اون چه پدریه که دخترشو میفروشه؟
کوک:اینطور که فکر میکنی نیست(داد)
ا/ت با داد کوک لال شد و بغض کرد
چشماش پر از اشک بود فقط کافیه بود یکی بهش بگه پخ تا اشکاش بریزه
کوک وقتی ا/ت رو اون شکلی دید بغلش کرد
کوک:ببخشید عشقم اروم باش
ا/ت:چ.چرا سرم داد میزنی (بغض)
کوک:می خاستم ساکت شی تا من حرفم رو بزنم!
ا/ت:اخه این شکلی؟
کوک:هیس برو بشین رو کاناپه
جونگ کوک رو کرد به جانگ و همسر پسرش
کوک:شما بفرمایید
رو به ته و جیمین:شما هم
همه نشستن جو سنگینی بینشون بود و سکوتی که کسی حاظر نبود بشکنتش
کوک سکوت رو شکوند
کوک:ا/ت؟
ا/ت:هوم؟
کوک:بابات از عمد تو رو به کیم نفروخته!
ا/ت:اخ...
کوک:بزار حرفم تموم شه(اخم کردن)
بعد کمی مکث شروع کرد
کوک:قضیه از اونجایی شروع شد که.....(اگه نفهمیدین قضیه در اصل چی بوده بگین)
کوک تمام ماجرا رو برا ا/ت تعریف کرد و ا/ت و اون پسر بچه و به خصوص همسر جانگ بهت زده به هم زل زده بودن
ا/ت از این متعجب بود که چه زندگی داشته
پسرک اصلا فکرش رو هم نمی کرد یه خواهر بزرگ تر داشته باشه
و اما! همسر جانگ !مادر واقعی ا/ت! اون خوشحال بود که به دخترش رسیده اونم فکر میکرددیگه نمیتونه دخترش رو ببینه یا بغل کنه
همسر جانگ یا همون مامان واقعی ا/ت بلند شد و رفت جلو ا/ت کنارش نشست و محکم اونو تو بغلش گرفت اشک هایی که در چشم آن زن میانسال بود ریزش کردن و روی شونه دختر بزرگش جاری شد!
ا/ت متقابلا مادرش رو بغل کرد و زیر لب زمزمهکرد
ا/ت:بغلت خیلی آرامش بخش مامان
ادامه دارد....
لایک و کامنت:)
۷.۶k
۰۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.